همین‌طور پیش برود، قول می‌دهم سه‌شنبه‌ها را دوست نداشته باشم. هربار سه‌شنبه رفته‌ام دکتر و هربار آن‌قدر حالم بد شده که دکتر مجبور شده دل‌داری بدهد. هربار حرف‌اش را زده، هربار گفته احتمالا این‌طور و احتمالا آن‌طور، هر بار گفته راضی باش، نگاهم مانده روی لب‌هایش و بدون این‌که بفهمم چه می‌گوید، نگاهش کرده‌ام. خیره خیره. همین‌طور پیش برود، سه‌شنبه‌ها می‌شود روز سیاه. برای دوست‌نداشتن‌اش دلیل زیاد دارم؛ بهانه هم. سه‌شنبه‌ها جان می‌کند تا تمام شود. جان می‌کند تا خورشید آرام آرام خودش را از ضلع شرقی پنجره‌های خانه جلو بکشد تا روی میز ناهارخوری که معمولا پشت آن نشسته‌ام و کتاب می‌خوانم. جان می‌کند تا آفتاب وسط ظهر گرم‌ام کند. طول می‌کشد تا آرام آرام خودش را بکشاند به ضلع غربی ساختمان و نور تندش سایه‌ها را مغموم‌تر نشان بدهد. سه‌شنبه‌ها انگار خیابان‌ها شلوغ‌تر است. انگار مردم خسته‌ترند. انگار بچه‌ها برای نوشتن مشق‌های چهارشنبه‌شان بی‌انگیزه‌ترند. انگار، سه‌شنبه‌ها، ماه آن‌قدر با مردم قهر است که حوصله‌‌ی بالا آمدن ندارد. آسمان سه‌شنبه، آسمان زن باردار چهارماهه‌ای است که از بدحالی و بی‌حالی ابتدای بارداری‌اش خسته است. که دوست دارد بالا بیاورد و نمی‌تواند. که وسط برزخ دوست داشتن و دوست نداشتن بچه مانده؛ امید به بهتر شدن حال‌اش با جان گرفتن بچه دارد ولی از این همه رنج خسته است.