مامان، از مشهد که آمده صدایش گرفته بود. سوغاتیِ زمستانی مشهد تا یادم میآید همین بوده. نشسته بودیم کنار هم و لوبیا سبز ریز میکردیم. مامان از فامیلها میگفت، از دعواها، نگرانیها و خوشیهایشان. ساکت بودم و هر از گاهی کلمهای یا جملهای میگفتم که مامان بداند دارم به او گوش میکنم. میدانستم که در مقام مشورت نیستم. مشورت هم نمیدادم. نشسته بودم که گوش کنم و گوش میکردم. تلفن مامان زنگ خورد. از جایاش بلند شد و سیثانیهی اول تلفن به خنده و شوخی گذشت. بعد، کمی صدایش لرزید و گفت «انشاالله خدا به دل خودت نگاه کنه مادر... چشم.» نشست. حسین بود. هنوز درگیر پروژه بود و هنوز اذیتش میکردند. زنگ زده بود که جلسهی مهمی با شهرداری دارد و دعایش کنیم. مامان هنوز صدایش میلرزید. ساکت بودیم. مامان زیرلب حرفهایی میزد که نمیشنیدم. مستاصل سرش را بلند کرد و گفت: «میای یه زیارت عاشورا با هم بخونیم؟ شاید گره از کار این بچه باز شه.» سرم را به نشانهی تایید تکان دادم و مامان شروع کرد. با هر سلام صدایش میلرزید و اشکاش از روی گونهاش سر میخورد پایین. با هر لعن صدایش محکم میشد و انگار آرزویی از ته دلش باشد، خواهش در آن بود. مامان اشک میریخت. زیارت عاشورا که تمام شد، مامان همانطور اشک میریخت و زیر لب دعا میکرد. «خدا کار این بچه درست شه. خدا دست از سرش بردارن. خدا به آبروی امام جواد نذار بیشتر از این اذیت شه. خدا من اونجا نیستم که هوای بچهام و داشته باشم، بچهام و به امام رضات سپردم واومدم». منِ بیمصرفم دیروز وجه اصلی شخصیتم بود. منِ بیمصرفم به مامان دلداری نداد و مدام سکوت بود که از من میریخت.
دلم تنگ شده بود برای مامان و بو و صدای این قسم از مادرانگی در خانه. دلم تنگ شده بود برای مامان که آنقدر نگران بچههایش باشد که همهی کارها را جابهجا انجام دهد. دلم برای لحظههایی که مامان علت اصلی حرکت زمان بود تنگ شده بود. مامان، پیامبری است که رسالتاش نگرانی برای زن همسایه، دخترهای خودش و فامیل، عروسها ونوههایش است. مامان باید نگران کارِ زیاد و خوابِ کمِ بابا باشد، باید نگران درد مچِ پای راست بابا باشد، باید نگران غذانخوردنهای بابا باشد وگرنه نمیشود؛ انگار وقتی نگران نیست کار نیمهای دارد که انجام نشده و باید بشود. مامان، مثل قطارهای دم عید از نواحی مرکزی به نواحی شمالی کشور است؛ همین که میرسد بهار میآید؛ سبزی میآید.
دلم خواست «تو» بودم اون لحظه زینب...