اوایل، وقتی کسی می‌گفت «مشکل»، چشم‌هایم را گرد می‌کردم و می‌گفتم «مشکل؟ نه. من خیلی این ویژگی رو دوست دارم». دیگر نه کسی جرات داشت بگوید مشکل و نه خودم به خودم اجازه می‌دادم از این لفظ استفاده کنم. اما تازگی‌ها، این موضوع برای من تبدیل به مشکل شده. از همان چهارسال پیش که الهام تعریف می‌کرد چه اتفاقاتی افتاده فهمیدم ترکیب تصویری بودن ذهن و تخیل بالا چقدر چیز مزخرفی است. وقتی از الهام جدا شدم، پیاده تا خانه برگشتم. الهام گریه کرده بود. حالم بد بود. در راه، آن‌قدر این دو قوه کمکم کرده بودند که تصویر تمام آن‌چه که الهام تعریف کرده بود را جلوی چشم‌هام دیدم. از همان روز، تا یک هفته، دیگر کاملا بی‌چاره شده بودم. اگر می‌خواستم به راحتی می‌توانستم "حس کنم" چه اتفاقاتی افتاده و این یعنی فاجعه. یعنی تمام حس‌هایی که او تجربه کرده بود من هم تجربه می‌کردم. یعنی کابوس‌های او را می‌دیدم، اشک‌های او را می‌ریختم و‌ اندوه‌های او را داشتم.
ماجرای بی‌بی هم همین شد. بی‌بی را ندیدم روزهای آخر ولی تماما بدحالی‌اش را حس کردم. تماما توانستم او را تصور کنم وقتی اورژانس آمده و‌ چون نمی‌توانستند او را روی برانکارد بگذارند با پتو‌ داخل آمبولانس بردند. روزهای بی‌بی در بیمارستان را حس کردم. حرف‌اش که با همان لهجه‌ی مشهدی، با همان بی‌حالی ناشی از مریضی گفته بود: «بخوابُم برنِخیزُم مادر.» و یک روز خوابیده بود و‌ دیگر برنخاسته بود. من، حس می‌کردم بی‌بی را دیده‌ام زیر ترمه و برای همین دیگر نتوانستم روی سجاده‌ی ترمه‌ای که مامان برای نمازهایم درست کرده بود نماز بخوانم. پشت و پای خمیده‌ی بی‌بی را می‌دیدم. اشک‌های بابا وقتی آمد و نشست جایی که رخت‌خواب بی‌بی در روزهای آخر بود را دیدم. من نبودم و از تک‌تک آن‌چه که اتفاق افتاده خبر دارم و حتی دیگر کنترل آن‌چه که حس می‌کنم از دستم خارج شده. آن شب که کاشان ماندگار شدیم، که اورژانس آمد، که مرد را روی صندلی نشاندند که ببرند، حالم بدِ بی‌بی بود. دلم برای بی‌بی شور افتاد. نگران بی‌بی شدم که در آن سیاهه‌ی سرمای اول صبح پاییز مشهد که سرما تا مغز استخوان آدم را می‌سوزاند، حواس‌شان بوده که یک پتوی دیگر روی آن پیرزن نحیف بیندازند؟ حواس‌شان بوده که پاهای‌اش را -که همیشه درد می‌کرد- بپوشانند؟ و چقدر آزار دیدم تا توانستم خودم را کنترل کنم تا اشک نریزم.
همیشه همین بوده. هر حرفی، هر آدم و حتی هر فکری که فقط از سر خودم می‌گذرد آن‌قدر برایم تصویری بوده که اذیتم کند. اگر تصویر خوب باشد، فاصله‌اش با واقعیتی که تجربه می‌کنم آزارم می‌دهد و اگر تصویر بد باشد که به خودیِ خود آزاردهنده است.
فکر کنم، حالا دیگر وقت‌اش شده که وقتی کسی می‌گوید «موضوع یا مسئله»، چشم‌هایم را گرد کنم و بگویم: «موضوع؟ مسئله؟ نه. من از این مشکل خیلی ضربه خوردم.» گمانم اولین چیزی را که باید از شخصیت خودم دور بیندازم پیدا کرده‌ام.