داشتیم میرفتیم بازار. زهره، از همان اول پیش مامان بود. بیرون میرفتیم، دست مامان را میگرفت؛ غذا میخوردیم باید با مامان غذا میخورد؛ وقتی میخواست بخوابد مامان باید برایش قصه میگفت تا خواباش ببرد. مامان، دست زهره را گرفته بود و از پلههای مترو که پایین آمدیم، صدای سوت درهای قطار را شنیدیم و شروع کردیم به دویدن. پای زهره را هنوز آن موقع عمل نکرده بودیم. هنوز بد راه میرفت و میلنگید. هنوز کفشهای طبی مخصوص به خودش را میپوشید. سر پیچ، وقتی چند قدم فاصله بود که مامان به قطار برسد، پای زهره پیچید جلوی پای مامان، چادر مامان پیچید دور پای خودش و اول زهره خورد زمین و بعد مامان. زهره، جیغ زد و شروع کرد به گریه کردن. مامان، چند دقیقهای صبر کرد، بعد او هم از سر استیصال، همانطور که با دست راستش گونهی چپ زهره را نوازش میکرد، گریه کرد و دست و صورتش را میبوسید و عذرخواهی میکرد.
از همان سالها، هر بار صدای مترو را میشنوم، هربار پایم را داخل این راه زیرزمینی میگذارم، هر بار پا تند میکنم که دو دقیقه از عمرم را صرفهجویی کنم، انگار زمین مترو خیس میشود از اشکهای مامان. از کوچک شدن مامانِ آن روز من که دست و پای بچهی شش سالهای را میبوسید. انگار، معلولیت زهره چک میزند توی گوشم که «من همیشه هستم و سایهام روی سر زندگی همهتان افتاده.» حالا، چند وقتی هست که از این زیرزمین تاریک میترسم. از حجم آدمهایی که هر روز و هر روز زیر پاهای من زمین میخورند و ما رد میشویم. از حجم درد دلهای دو دقیقهای داخل این قطار که همه از سر بیحوصلگی به هم گوش میدهند، از حجم لباسها و لوازم آرایشی فروش نرفته، از تقویمهای سالهای نو، از صورتها و دستهای سوخته، از دروغهای گفته و نگفته میترسم. این راه، این شهری زیرزمینی که برای خودمان درست کردهایم، شده کابوس من از رفتن و برنگشتن.
با اجازه لینک شدید.