آه؛ مرضیه را بعد از یک سال از خودم کندم و دو دوستی تقدیم‌اش کردم به آقای کارگردان. چقدر آرام شده‌ام. انگار مریض دم مرگی را نجات داده‌ام و حالا با دست و لباس خونی از اتاق عمل بیرون آمده‌ام و چشم‌هام برق خوشحالی یک نجات را می‌زند؛ برق خوشحالی زنده ماندن یک آدم را. مرضیه را از خودم کندم و از صبح انگار که چیزی را کم داشته باشم گم‌ام؛ کم‌ام. انگار قدم زیادی کوتاه شده و دیگر به چشم نمی‌آیم. انگار زیادی آب رفته‌ام و اگر مواظب خودم نباشم، ممکن است زیر دست و پای دیگران له شوم.