همه‌چیز از همان بازی عجیبی شروع شد که عید امسال وقتی برمی‌گشتیم شروع‌اش کردم. کوپه‌ی چهارنفره میزبان جمع پنج‌نفره‌مان بود که با پیشنهاد بازی سکوت را شکستم: بیاین یه بازی؛ من سوال می‌پرسم شماها جواب بدین.» کسی نه مخالفت کرد و نه موافقت. شروع کردم: «بهترین لحظه‌ی پارسال؟»، «بدترین لحظه‌ی پارسال؟»، «عجیب‌ترین موقعیت؟»، «خنده‌دارترین موقعیتی که توش بودید؟» و همین‌طور پیش رفت. انگار مسابقه گذاشته بودیم در کمتر از دو ساعت تمام سال ۹۳ را دوره کنیم. کم‌کم عنان بازی از دست من خارج شد و هر کسی هر سوالی در ذهن‌اش داشت می‌پرسید: «مهم‌ترین عیب من چیه؟»، «بدترین کاری که پارسال کردم چی بود» و انگار داشتیم با این سوال‌ها به هم می‌فهماندیم که نمی‌خواهیم بد باشیم؛ نمی‌خواهیم هم را اذیت کنیم. در خلال همین سوال‌ها بود که جرقه‌ی سوالی که مدت‌ها در ذهنم خورده بود را جدی گرفتم و با لحنی پیروزمندانه گفتم: «اگه من به هر دلیلی -مثلا تصادف- تمام حافظه‌ام و تمام ویژگی‌های اخلاقی‌ام رو از دست بدم، دوست دارین شبیه کی بشم؟» جواب همه را در ذهنم مرور کردم. زهرا می‌گفت شبیه مامان، بابا می‌گفت شبیه زهرا، مامان می‌گفت شبیه نجمه و علی هم می‌گفت شبیه بابا. همه ساکت شدند. علی از سوال‌هایی که قرار بود به صورت فرضی آسیبی به من برسد بیزار بود و سکوت سنگین کوپه‌ی هشت واگن سه قطار نگین مشهد به تهران با صدای نفس‌های بلند علی ترکیب شده بود و مرا بیش‌تر مضظرب آینده‌ای می‌کرد که نمی‌دانستم که دوست داشت چه شود. ۱۲ روز دیگر عروسی‌مان بود و علی از سوالی که پرسیده بودم به وضوح کلافه شده بود. زهرا و مامان گفتند دوست دارم شبیه نجمه شوم و علی هم گفت شبیه بابا. اما بابا، بعد از یک سکوت طولانی که تقریبا داشت این آمادگی را برایم ایجاد می‌کرد که دوست ندارد جواب دهد، گفت «وجیهه‌ی مرحوم برادرم.» نگاه‌اش کردم. سرش را تکان داد. در جواب چرای من هیچ نگفت. فقط گفت دوست دارم شبیه او باشی. همین. «مگه همین رو نمی‌خواستی بدونی؟»

از هشتم فروردین امسال، به این فکر می‌کنم که چرا من؟ چرا وجیهه؟ نه سن‌های ما به هم نزدیک است، نه چهره‌هایمان، نه ایده‌آل‌ها و آرزوهایمان. هر وقت فکر می‌کنم وجیهه حتی دختر ته‌تغاری عمو نبود، حتی وجیهه مثل من پرحرف نیست، حتی وجیهه مثل من فکر نمی‌کند و نمی‌خواند و نمی‌نویسد، بیش‌تر و پیش‌تر از هر چیزی گیج می‌شوم. بابا، آرزوهایش را برای من در قالب وجیهه‌ی عمو ریخت و من نمی‌دانم چرا. یک‌جور بی‌رحمی در این شباهت هست که نمی‌فهمم‌اش. یک‌جور انزوایی در سکوت مابین سوال و جواب بابا هست که نمی‌دانم چیست و تا مرا گوشه‌ی رینگ نیندازد و دست‌هایم را به نشانه‌ی تسلیم بالا نبرد، رهایم نمی‌کند.