از مدرسه آمدم. وارد خانه که شدم، همان‌طور که کیفم موقع برداشتن کفش‌هام از روی زمین سر خورده بود روی ساعد دستم و داشتم تلاش می‌کردم که کیف و چادر و کفش و کیسه‌ی غذایم را با هم نگه دارم، چشم‌ام خورد به مامان. روبه‌روی در ورودی آپارتمان، خودش را لای پتوی گلبافت دونفره پیچانده بود. لب‌اش سفید بود و می‌لرزید. چشم‌هاش دو-دو می‌زد. رنگ‌اش زرد شده بود. به مامان نگاه کردم و بعد به زهرا که روبه‌روی مامان نشسته بود و داشت بهش قرص می‌داد. سلام کردم و پرسیدم «چه شده؟» که جواب گرفتم: «چیزی نیست. یخورده حالت سرماخوردگی دارن مامان.» همین. من هم لباس‌هام را عوض کردم و خوابیدم. عصر که از خواب بیدار شدم، حوالی غروب بود. آسمان قرمز بود و از بین پرده‌های سفید اتاق زنگش پخش‌ می‌شد روی زمین. لب‌هام خشک شده بود از خوابی که دیده بودم. بلند شدم. خانه خالی بود. بابا را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. زهرا را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. مامان را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. پشت زانوهام سست شد و می‌لرزید. تلفن مامان را گرفتم، خانه جا گذاشته بود. یک ساعتی را داخل خانه راه می‌رفتم که زهرا و مامان و دایی با هم آمدند. فکر می‌کردم رفته‌اند خانه‌ی دایی و عصبانی بودم که چرا مرا بیدار نکردند. رنگ مامان را که دیدم، با خودم فکر کردم «نه! ماجرا یه چیز دیگه‌س!» و همین. بعد فهمیدم مامان، ریه‌اش عفونت کرده بوده و حالش به هم خورده و اورژانس آمده و برده‌اندش و نوار قلب گرفته‌اند و دایی رفته و زهرا و مامان را آورده خانه. و من خواب بودم. وقتی آمدند، زهرا با من سرسنگین بود و ناراحت که «تو که می‌دونی مامان وقتی می‌گن حال‌شون بده یعنی واقعا حال‌شون بده. چرا حال مامان رو دیدی، رفتی خوابیدی؟ من جونم بالا اومد تا اورژانس اومد و به دایی و بابا خبر دادم.» اما مامان نه. حتی عذرخواهی که کردم، مامان دعوام کرد که «نه مادر. این چه حرفیه؟ اتفاقه دیگه. پیش میاد. تو که نمی‌دونستی این‌جوری می‌شه.»

دیروز، وقتی از صبح ضربان قلبم بالا بود و حوالی غروب کارم به درمان‌گاه کشید، وقتی داشتند نوار قلب از من می‌گرفتند، وقتی دنبال نبض‌ام می‌گشتم و آن‌قدر فشارم پایین بود که انگشت‌هام حس‌اش نمی‌کرد، با خودم فکر کردم چه لحظه‌هایی بوده که خدا به من رحم کرده و هیچ نفهمیدم. چه نعمتی بود آن‌روز که مامان حال‌اش به هم خورد و کارش به بیمارستان کشید و برگشت خانه. که اگر ماجرا طور دیگری بود، کی‌ می‌توانستم خودم را ببخشم که «تعمدی نبوده» یا هر چیز دیگری؟ گاهی، تیر و ترکش یک بی‌توجهی درست از کنار گوش‌مان می‌گذرد و ما حتی نمی‌فهمیم‌اش. حتی حس‌اش نمی‌کنیم که بخواهیم برای‌اش خدا را شکر کنیم. حالا که دل‌تنگ مامان هستم با خودم فکر می‌کنم چقدر خوب است که این واژه هنوز برایم مابه‌ازاء حسی دارد و تبدیل به یک مفهوم و یک حسرت نشده.