مشهد بودیم هنوز که آقایی می‌آمد، می‌نشست روی صندلی پشت شیشه‌های مشجر و سوال می‌پرسید، حرف می‌زد، روضه می‌خواند و سرآخر، وقتی مامان کنار لیوان‌های شربت آلبالو و چای برای‌اش داخل پاکت پول روضه‌اش را می‌گذاشت، پول را از داخل پاکت خالی می‌کرد و می‌رفت. خانه‌ی مشهد زمین بود که خانه شد و برای همین بیش از این خانه‌های نقلی که از وقتی آمده‌ایم تهران به آن‌ها عادت کرده‌ایم بزرگ بود. یک خانه‌ی بزرگ که دورتادور آن زن‌های چادرمشکی می‌نشستند و حتی مامان هم با مهمان‌ها یکی می‌شد آن موقع. وقت روضه‌ها نمی‌دانم کجا می‌رفت که نه در آشپزخانه می‌شد پیدایش کرد و نه در بین زن‌هایی که گاه‌گاهی جیغ می‌زدند و گاه‌گاهی با دست راست‌شان محکم روی پای‌شان می‌کوبیدند و گاه‌گاهی هم آرام ناله می‌کردند. نمی‌دانم مامان کجا بود که وقتی روضه تمام می‌شد، می‌دیدیم‌اش با صورت و چشم‌های سرخ؛ با دست راستی که روی‌اش را می‌گرفت و دست چپی که بشقاب لیوان‌ها را داشت. فقط وسط آن‌همه آدم من بودم با بلیز و شلوار مشکی که سبک و بی‌هیچ قید و بندی؛ بی‌هیچ باید و نبایدی پرواز می‌کردم وسط مجلس و کسی چیزی نمی‌گفت. یک بار، وقتی آقا داشت روضه می‌خواند ایستادم روبه‌روش و به لب‌هاش که از هم باز می‌شدند و یک بار فریاد از آن‌ها خارج می‌شدند و یک بار آهسته -انگار که در گوشم بخواهد زمزمه کند- حرف می‌زد، خیره شدم. وقتی مرد داد زد، صدای هق‌هق خفه‌ی یک زن از راهرو پایین شنیده شد و تازه فهمیدم وقتی مامان نیست، زیر پله‌های زیرزمین قایم شده، چادرش را روی صورتش کشیده، دستش را جلوی دهانش گذاشته و دارد زارزار گریه می‌کند. تازه فهمیدم آن زنی که برای ما آن‌قدر محکم بود که گاهی مرا می‌ترساند، چقدر خوب می‌توانست یک گوشه، آن‌قدر در تاریکی فرو برود که هیچ نوری، از تکه‌های شکسته‌شده‌ی وجودش رد نشود و رنگین‌کمان نشود. درست نمی‌دانم آن روز، وقتی مرد روضه را می‌خواند چه شد که از فردا، زیر پرده‌ی سفید اتاقی نشستم که معمولا هیچ‌کس داخل آن نمی‌رفت و شده بود اتاق مخصوص من وقت روضه‌ها. فکر کنم، آن‌جا و آن روز و آن صدای مامان و یواشکی نگاه‌کردن‌اش بود که بزرگم کرد. که نگذاشت دیگر به دوران کودکی برگردم. همیشه بزرگ ماندم که مامان را یادم نرود چقدر در آن نقطه‌ی محقر از آن خانه، بزرگ بود.

نمی‌دانم آن روزها، چندروز روضه می‌گرفتیم و چه دهه‌ای از سال بود. چه کسانی می‌آمدند و چند تا از دوست‌هایم را در آن روضه‌ها پیدا کرده بودم. اما امشب، وقتی صدای آقای مداح داخل خانه می‌پیچید، وقتی «آی مادر! آی مادر!» می‌گفت، شروع کردم به لرزیدن. پتو را دور خودم پیچیدم و خوب که تاریک شدم، یادم افتاد چقدر وقت بود که صدای روضه‌ را از این چهاردیواری‌هایی که قفس زندگی‌هامان شده نشنیده‌ا‌م. من، امشب، وقتی روی تخت خوابیده بودم و امیدوار بودم خوابم ببرد، از دلم گذشت که اگر سالی که مرگم مقدر بود، در این دهه بمیرم که به اسم اوست، اگر در این دهه سرم را بگذارم روی دامن علی و بمیرم، عاقبت به خیر مرده‌ام.

و به همین امیدوارم که به این از دل گذشتن‌ها حواس‌اش هست.