مهسا، دوم دبیرستان که تازه رفته بودم مدرسهی جدید، تجربی میخواند. همسن خودم بود و از دور میشناختماش. ویلن میزد و گاهگاهی با هم از تجربهی نواختن موسیقی حرف میزدیم که من رهایش کردم و او تازه داشت شروع میکرد. که من از برگشتن به نواختن موسیقی بیزار بودم و او آرزو داشت که یک روزی بتواند دانشگاهِ موسیقی تحصیل کند و به بچهها ویلن تدریس کند. من و مهسا، زمین تا آسمان فرق داشتیم. از آرزوها و ایدههایمان در مورد زندگی تا عقایدمان. همان روزهای دوم دبیرستان بود که خبر دادند مادرش از دنیا رفت. سالها سرطان داشت و بعد هم یک روز دیگر از خواب بیدار نشد. مهسا را، از مدرسه با خدمتکار مدرسهمان فرستادند خانهشان تا برود و به عزاداریهایش برسد. تا یک هفته هم اجازه داشت مدرسه نیاید. روزی هم که میخواست مدرسه بیاید، یکی از بچهها با پدرش رفته بود که او را تا مدرسه همراهی کند.
میدانید چه میخواهم بگویم؟ آدم وقتی مادر ندارد غریبترین آدم دنیاست. بعد، فکر کنید آدم از کودکیِ کودکی مادرش را از دست بدهد. بعد فکر کنید که امام باشد. امام کاملترین شخص زمانهی خودش است. این کامل بودن یعنی همهچیز. یعنی عواطف در کاملترین سطح ممکن قرار دارد. بعد، فکر کنید امامی، مادرِ خود را که فرزند پیغمبر خداست، در کودکی از دست بدهد. بعد فکر کنید صحنههایی که منجر به شهادت مادرش شده را ببیند. بعد مدام اشک بریزید. بعد، مدام، اشک بریزید...
پینوشت: امشب، مناجات حضرت امیر (ع) در مسجد کوفه را بخوانید. هیچکجا وارد نشده. ولی کمکتان میکند که تصور کنید آن شبها در دل چاه چه میگذشته... .