سریع چادر رنگی را دور سرم پیچیدم که قبل از رکوع به بابا برسم. ایستادم. دست‌هام را برای تکبیر بالا بردم: «سه رکعت نماز مغرب می‌خوانم به جماعتِ...» ماندم. این مرد برای من همیشه "بابا" بوده نه آقای ابراهیم‌زاده. نه امامِ جماعت. نه کارمند یک ارگان دولتی. نه کسی که جانش را پای عقیده‌اش گذاشت تا بشود رزمنده. نه مردی که بزرگ‌ترین ترس‌اش این است که روزی بیاید و گناه کند و توبه نکرده صبح فردا برسد. مردی که جلوی من ایستاده بود و داشت با صوت خوش نمازش را می‌خواند، مردی بود که برای یک «زینب» همیشه بابا بوده و نه هیچ چیز دیگری. ماندم چه بگویم که خودم سیخ نشوم و‌نمازم کباب. بابا سوره‌ی توحید را شروع کرده بود. دستم را بالا بردم: «سه رکعت نماز مغرب می‌خوانم به امامت بابا. قربه الی الله. الله اکبر». انگار یک‌باره همه‌ی پازل درست چیده شد. رابطه‌ی بین من و بابا و خدایی که ناظر هر دوی ما بود، درست شده بود. دلم آرام شده بود و تپش قلبم آرام گرفته بود. چشم به هم زدم، به قنوت رسیدیم. بغض داشت بیچاره‌ام می‌کرد. دنبال یک دعا می‌گشتم که زمان را در همان لحظه که بابا دستش بالا بود و جلوی من ایستاده بود، متوقف کند. دنبال یک دعا بودم که بابا بماند کنارم. همان‌جا. با همان فاصله. همان‌طور که پشت‌اش به من بود. دنبال یک دعا می‌گشتم که همه چیز را فریز کند تا در همان حالت بماند.

دست‌هام را برای قنوت بالا بالا بردم: ربِّ لاتَذَرنی فَرداً... آرام شدم. آرام شدیم. نفس‌هام را محکم بیرون دادم. دلم محکم سر جای‌اش ایستاده بود.