امیررضا، امروز بالاخره توانستم درباره‌ی تو رویاپردازی کنم. قبل از خواب، وقتی داشتم ذهن‌ام را خالی می‌کردم تا خوابم ببرد، توانستم پشت پرده‌ای از اشک، فول‌فوکوس صورت‌ات را ببینم. بابا داشت در گوش‌ات اذان می‌خواند و تو هم خیره شده بودی به جایی؛ حوالی آسمان گمانم.