سه‌ساعت و نیم است که بیدارم. ترجمه کرده‌ام. شام خورده‌ام. به پایان‌نامه‌ام فکر کرده‌ام. به زمانی که فردا از خواب بیدار خواهم شد فکر کردم. به ساعتی که از خانه بیرون می‌زنم فکر کردم. به ساعتی که به مقصدم خواهم رسید فکر کردم. کارهایی که باید انجام دهم، مقاله‌هایی که باید برای پایان‌نامه بخوانم و کتاب‌ها را فهرست کرده‌ام. باگ‌های نظری و روشی پایان‌نامه را استخراج کرده‌ام که صحبت کنم. به فیلم‌نامه فکر کرده‌ام. به صحبت‌های فردا با آقای میم. به دعواهایی که روز‌به‌روز با خودم مرور می‌کنم. به آرزوهایی که برای بچه‌هایم هرشب در گوش خود زمزمه می‌کنم. به ترس‌هام در مورد بابا و علی. به غصه‌هام درباره‌ی آینده‌ی همه‌ی آن‌هایی که دوست‌شان داشته‌ام. به آرزوها و دعاهام برای تک‌تک‌شان. سه‌ساعت‌ونیم است که بیدارم و سه‌ساعت‌ونیم است که سرم به دوران افتاده از این همه فکر. اما ایمان دارم که به کارهایی که فهرست کرده‌ام نخواهم رسید. 
همه‌ی این سه‌ساعت‌ونیم، همه‌ی این روزها، سرم پر از بوی کربلاست. دستم خاکیِ خاک کربلاست وقتی کفش‌های مادرجان را درمی‌آوردم و داخل کیسه می‌گذاشتم. سرم پر از همهمه‌ی همان شب جمعه‌ای است که مریض، روبه‌روی ضریح نشسته بودم و هیچ نفهمیدم جز صدا. که هیج نمی‌خواندم جز صدا. که هیچ نمی‌گفتم جز مشتی صدای مبهم و نامفهوم که حالا هیچ‌چیز از آن‌لحظه‌های ناب یادم نیست. حس می‌کنم زمان بیش از دوسال و چند ماه گذشته و مکان بیش از این چند شهر و این بیش از هزار کیلومتر و دو ساعت پرواز. حس می‌کنم قد و دست من بیش از آن‌که باید کوتاه شده. حس می‌کنم جایی که هستم اضافه‌ام. من برای این‌جا نیستم این‌قدر که دل‌تنگ مکان و زمانی هستم که بیش از هر زمانی شرمنده و آرزومند بودم. من، آن‌جا وصله‌ی ناجور بودم بین آن‌همه زائری که با پای پیاده می‌آمدند و التماس می‌کردند. دل من، همین حالا، همین روزها، همین ساعت‌ها و ثانیه‌هایی که برای هر لحظه گذرشان جان می‌کنم، برای وصله‌ی ناجور بودن در همان زمین مقدس خدا تنگ شده. برای آسمانی که ثانیه به ثانیه حس می‌کردم فاصله‌مان اندک است. برای زمینی که بوی خون می‌داد. برای دسته‌های ویلچر مادرجان حتی. برای گرد چادر مامان. دلم برای همان کفش‌های مشکی ساده تنگ شده حتی.
من این‌جا وصله‌ی ناجورم. من این‌جا اضافه‌ام. مرا برگردان به خودت.