یان تیرسن گذاشتهام. با صدای ماشین لباسشویی در هم رفتهاند. نمیفهمم چه مینویسم. مدتهاست خطی بین روزمرگی و کارهایی که دوست دارم نکشیدهام. مدتهاست دستمال دست نگرفتهام که گرد از سر و روی گلدانهایم بگیرم. مدتهاست غذایی که دوست دارم را درست نکردهام. مدتهاست که کتابهایم را نخواندهام. مدتهاست ننشستهام با دل آرام ساعتها موسیقی گوش بدهم. زندگی روی بیرحمی دارد که اصلا هم خشن نیست. شبیه سمبادهی نرمی است که آرام آرام آدم را میتراشد و به جای اینکه سازهی صیقلخوردهی مرتبی تحویل آدم بدهد، آدم را پر از زاویههای خشن و بُرنده میکند. درست همینجاست که احساس میکنم زندگی بیش از من بَرنده است. با همهی این سالهایی که زندگی نکردهام. با همهی غمهایی که یک بار درست در زوایای دل آدم و درست کنار آنهایی که دوستشان دارم خانه میکنند. با همهی ترسهایی که هر وقت روحم را خالی کردم تا سبک باشد، آمدهاند و خودشان را نشاندند در همان سایهها. در همان جاهایی که سایه است و نه میبینمشان و نه دستم بهشان میرسد. من در روشنایی زندگی میکنم ولی سایهها دست از سرم برنمیدارند. ولی سایهها رهایم نمیکنند. ولی زندگی با سمباده سراغم آمده و دارد مرا میتراشد.
من، نمیخواهم همانی بمیرم که به دنیا آمدهام. نمیخوام همینی بمیرم که هستم: اینقدر زاویهدار و اینقدر خشن. مرا، بعد از اینکه زندگی، ترسها و کابوسها رهایم کردند، صیقل بده. بگذار در کوره. بگذار همانی بمانم که تو مرا خواستی.