یک بار برای پدرت نوشتم «این‌جا برای از تو نوشتن هوا کم است/دنیا برای از تو سرودن مرا کم است». بعد سرم را گذاشتم روی دفتر و زار زار گریه کردم. هنوز دفتر را دارم. هنوز رد اشک تا صفحه‌های بعد از آن صفحه کشیده شده و ردّ خودکار آبی را مغشوش کرده تا چند صفحه‌ی بعدش. 

حالا پر از این واژه‌هام که برای تو بنویسم دخترم. پر از دفترهایی هستم که واژه‌ به واژه‌شان اشک شده‌اند برای تو و برادرت و نیامده، داخل کاسه‌ی چشمم خشک می‌شوند و پشت انگشت‌هام می‌مانند.

هدی! شنیده‌ای تا به حال مادری با دخترش درد دل کند؟ من از آن مادرهام؛ خسته‌ام دخترم. خسته‌ام عزیز دل مادر.