خورشیدِ این‌جا دارد غروب می‌کند. مکه، باید خورشید غروب کرده باشد و کربلا هم همین حوالی، خورشیدِ خون‌گرفته از کنار زمین به زیر می‌افتد. شبکه‌ی خبر هیچ نمی‌گوید از شنیده شدن بانگ تو‌ از کنار کعبه. خبرنگارها دیگر از گزارش گرفتن خبرهای روز ولادتت دست برمی‌دارند و ‌به خانه می‌روند. مؤمنین یک سال است یاسین می‌خوانند و دعای عهد. مسلمین یک‌سال است بعد از هر نماز دعای فرج می‌خوانند. نمازِ شب‌ خوان‌ها یک سال است حوالیِ اذان صبح اسم تو‌را می‌آورند و‌امید به استجابت دارند.

زمینِ به این پهناوری، مأمن‌ات نیست بعد از این همه سال که رنج غربت را ترجیح می‌دهی به بودن میان ما مسلمان‌هایی که از اسلام پوسته‌اش را گرفته‌ایم؟ تو کجای این زمین پهناوری غروب روز ولادتت که آفتاب رفت و تو هنوز نیامدی؟ چقدر دل ببندیم به این‌که همین روزها این دل‌گیری روزهای تعطیل تمام می‌شود؟ چقدر دل ببندیم که یک جمعه می‌رسد تا انتظار خاطره شود برای‌مان؟

ما، بنده‌های خوب خدا نیستیم. همان‌طور که یارهای خوبی برای تو. اما، تو که رحمت‌ات حدّ و اندازه ندارد. رحم کن. به حال ما نه؛ که ما به خودمان هم رحم نکرده‌ایم. به آن‌ها که سال به سال پیرتر می‌شوند از شوق دیدنت و‌ تو‌ را نمی‌بینند. به آن‌ها که غروب جمعه خم می‌شوند از این همه جمعه که گذشته و‌ هنوز تو را ندیده‌اند. به آن‌ها که یاسین و‌عهد می‌خوانند. به آن‌ها که هر بار اسم تو‌ می‌آید دست راست بر سر می‌گذارند، تمام قد می‌ایستند و‌ سلام می‌دهند. به ما نه، به حال آن‌ها رحم کن و‌ بیا...