لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفسًا إِلّا وُسعَها ۚ لَها ما کَسَبَت وَعَلَیها مَا اکتَسَبَت ۗ رَبَّنا لا تُؤاخِذنا إِن نَسینا أَو أَخطَأنا ۚ رَبَّنا وَلا تَحمِل عَلَینا إِصرًا کَما حَمَلتَهُ عَلَى الَّذینَ مِن قَبلِنا ۚ رَبَّنا وَلا تُحَمِّلنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ ۖ وَاعفُ عَنّا وَاغفِر لَنا وَارحَمنا ۚ أَنتَ مَولانا فَانصُرنا عَلَى القَومِ الکافِرینَ.

خداوند هیچ کس را، جز به اندازه تواناییش، تکلیف نمی‌کند. (انسان،) هر کار (نیکی) را انجام دهد، برای خود انجام داده؛ و هر کار (بدی) کند، به زیان خود کرده است. (مؤمنان می‌گویند:) پروردگارا! اگر ما فراموش یا خطا کردیم، ما را مؤاخذه مکن! پروردگارا! تکلیف سنگینی بر ما قرار مده، آن چنان که (به خاطر گناه و طغیان،) بر کسانی که پیش از ما بودند، قرار دادی! پروردگارا! آنچه طاقت تحمل آن را نداریم، بر ما مقرّر مدار! و آثار گناه را از ما بشوی! ما را ببخش و در رحمت خود قرار ده! تو مولا و سرپرست مایی، پس ما را بر جمعیّت کافران، پیروز گردان!

سوره‌ی مبارکه‌ی بقره- آیه‌ی ۲۸۶

تا آخر دبیرستان را در مجتمع‌های مسکونیِ سازمانی زندگی می‌کردیم. آن‌جا محدثه بود، ریحانه بود، نگین بود، من بودم، زهرا بود، نفیسه هم بود. هنوز داخل مجتمع بودیم که نفیسه ازدواج کرد و از مجتمع رفت شهران و از شهران رفت شاهرود ماندگار شد. محدثه هم ازدواج کرد و رفت قم، از قم رفت پردیس، از پردیس رفت پیروزی و حالا دوباره رفته قم ماندگار شده. ما -یعنی من و زهرا- چند سال بعدش از شهرک آمدیم بیرون و همان حوالی خانه گرفتیم و ریحانه و نگین اما هنوز هستند. محدثه و نفیسه هر دوشان پارسال بچه‌دار شدند؛ محدثه دختر و نفیسه هم پسر. پارسال، بعد از حج واجب، بعد از ماجرای منا، مامان یک روز آمد خانه و آن‌قدر گریه کرده بود که تمامی صورتش سرخ بود. خبردار شده بود همسر نفیسه در همان حادثه جان خودش را از دست داده و نفیسه مانده با یک بچه‌ی پنج ماهه. آن روزها یک اسم دور سرم زیاد می‌چرخید و آن هم مجید بود. مجید، که به خاطر پدر جانبازش رفته بود. مجید که پسرش را گذاشته و رفته بود. مجید که هنوز جنازه‌اش برنگشته بود. مجید که هنوز نفیسه نبودنش را باور نکرده بود. مجید که وقتی آوردندش، دو جای صورتش کبود بود و انگار هیچ نشانه‌ای از مرگ در او دیده نمی‌شد. و نفیسه. که پسرش را آن روز نیاورده بود. و نفیسه که تا مرا دید سرش را چسباند به سینه‌ام و گریه می‌کرد و مدام «خانه خراب شدم زینب» می‌گفت. و من، که مانده بودم چه بگویم. و من که رفتم دورترین نقطه‌ی مسجد نشستم و قرآنم را خواندم.

هرچه می‌گذرد، فکر می‌کنم می‌شد زندگی برای نفیسه طور دیگری باشد. می‌شد این اتفاق در همان پنج-شش سالی بیفتد که هنوز بچه نداشتند. می‌شد همه‌چیز طور دیگری باشد و نشد چون تو نخواسته بودی. تو، نفیسه، مجید و پسرشان را همین‌طور خواسته بودی و باید همین می‌شد. باید پسرش یتیم بزرگ می‌شد، باید خودش در اوج جوانی‌اش بیوه می‌شد و هزار باید دیگر که تو خواسته بودی. من، هنوز امید دارم به خاطر همین آیه‌ی دویست و هشتاد و ششم سوره‌ی دوم قرآن. به این که ما را بیش‌تر از آن‌چه که هستیم نمی‌خواهی. که ما را کم‌تر از آن‌چه که هستیم -یا باید باشیم حتی- نمی‌خواهی. آن‌چه تو به ما دیکته می‌کنی، دقیقا همان املایی است که نباید غلط داشته باشد. که خودمان می‌توانیم بدون غلط بنویسیم؛ بدون هیچ اصلاحی، بدون هیچ پاک‌کن و خط‌زدنی. همیشه فکر می‌کنم اگر تو معلمی، دیگر چه باک از این‌که حتی بخواهیم خطایی را اعلام و جبران کنیم. دیگر چه باک از این‌که گاهی از آن آخرها دست‌مان را بالا ببریم و بگوییم نفهمیده‌ایم. ما، شاگردان تنبل کلاس‌های تو هستیم. ما را ببخش اگر گاهی غلط زیاد داریم، اگر گاهی به حرفت گوش نمی‌کنیم، اگر گاهی حواس‌مان به بیرون پنجره پرت می‌شود. ما را ببخش که تو هم معلم ما بودی، هم ناصر ما، هم مولای ما، و هم ولی‌نعمت ما. ما را ببخش که اگر تو نبخشی دیگر هیچ نداریم.