وَمَنْ یُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَى اللَّهِ وَهُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى وَإِلَى اللَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ
کسی که روح خود را تسلیم خدا کند در حالی که نیکوکار باشد به دستگیره محکمی چنگ زده (و به تکیه گاه مطمئنی تکیه کرده است) و عاقبت همه کارها به سوی خدا است.
سورهی مبارکهی لقمان- آیهی ۲۲
پریشب، وقتی هنوز نمیدانستیم آیتالله صمدی آملی آمل احیا دارد نه تهران، وقتی رفتم بالا که به بابا بگویم او بیاید که با هم برویم احیا، بابا بغض کرد. نمیتوانست. اینکه میگفت نمیتواند یعنی واقعا نمیتوانست. یعنی همهی توانش را هم که جمع میکرد، نمیتوانست جایی بیاید و بنشیند که جمعیت فشرده باشد. یعنی نمیتوانست مدت طولانی بنشیند و پای دردمندش آزارش میدهد. وقتی رفتیم و دیدیم که خلوت است، هرچه کردم که زنگ به بابا نزنم که خلوت است و بیا نتوانستم. وقتی فهمیدیم آقای صمدی نیست و راهی برنامهی آیتالله انصاریان شدیم، وقتی دیدم جا هست، وقتی دیدم آدمهای مسن و بیمار آمدهاند و زیر آسمان قرآن به سرشان گرفتند، نتوانستم فکرم را از بابا منحرف کنم. همهش برای همین بود که بابا، وقت خداحافظی، وقتی بغلش کرده و گفته بودم که «دوست داشتم امشب پیشمون میبودین بابا»، بغض کرده و سه بار گفته بود «منم همینطور بابا. دعام کنید». برای همین بغض بابا بود. برای خط قرمز زیر چشمهای بابا بود. دارد میگذرد. دارم بزرگ میشوم. دارم آثار کهولت سن را در چهرهی مادر و پدرم میبینم و این سختترین عذابی است که آدم میتواند در این دنیا ببیند. اینکه روند پیر شدن کسانی را که دوستشان دارد ببیند. دارم از روزهایی که بابا اسیر دوا و دکتر شد برای یک مریضی ساده و دکتر گفت باید همینطور با پایش مدارا کند، ذره ذره جان میکنم. میدانید چه میخواهم بگویم؟ آدم، در اوج جوانی، عزیزترین آدم زندگیاش را از او بگیرند، گل هم که باشد پژمرده میشود. سیسال هم بگذرد، استخوان در گلو و خار در چشماش در نمیآید چون صحنههایی را دیده که نباید. چون چیزهایی را دیده که شایستهاش نبوده. میدانید چه میخواهم بگویم. چون همهی ما ترس از دست دادن عزیزانمان را با گوشت و پوست و استخوان حس کردهایم. گذشته وقتهایی از ذهنمان که «اگر او نباشد چه کنم؟». علی (ع)، عادلترین مرد دنیا، سیسال زخم این ترس را بر بدن داشت و فردا روزی این زمین را گذاشت و گذشت.