بچّه تو صدای این روزهای مرا می‌شنوی؟ می‌شنوی با تو حرف می‌زنم، برایت شعر می‌خوانم، می‌گویم به چه چیزهایی فکر می‌کنم و به چه چیزهایی نباید فکر کنم؟ می‌شنوی صدای لالایی‌هایی که دارم برایت آماده می‌کنم؟
اگر می‌شنوی، حالا لابد می‌دانی اسمت چیست. صدایم را می‌شناسی و شاید تصوّری از چهره‌ام داشته باشی. خلقیّات مادرت را شناخته‌ای و دنیایش را کمی شناخته‌ای. تو این‌جایی بچّه. و من هنوز باور نکرده‌ام. حتّی بعد از آن یک ساعتی که مدام مشت می‌کوبیدی به شکمم.
تو این‌جایی بچّه. بیش‌تر از همه می‌دانی مادر دیرباور و متعجّبی داری. تو این‌جایی.