سایه‌ها

از آن‌چه واقعی است... .

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

شیوه‌ی چشم‌ات فریب جنگ داشت...

سه‌ساعت و نیم است که بیدارم. ترجمه کرده‌ام. شام خورده‌ام. به پایان‌نامه‌ام فکر کرده‌ام. به زمانی که فردا از خواب بیدار خواهم شد فکر کردم. به ساعتی که از خانه بیرون می‌زنم فکر کردم. به ساعتی که به مقصدم خواهم رسید فکر کردم. کارهایی که باید انجام دهم، مقاله‌هایی که باید برای پایان‌نامه بخوانم و کتاب‌ها را فهرست کرده‌ام. باگ‌های نظری و روشی پایان‌نامه را استخراج کرده‌ام که صحبت کنم. به فیلم‌نامه فکر کرده‌ام. به صحبت‌های فردا با آقای میم. به دعواهایی که روز‌به‌روز با خودم مرور می‌کنم. به آرزوهایی که برای بچه‌هایم هرشب در گوش خود زمزمه می‌کنم. به ترس‌هام در مورد بابا و علی. به غصه‌هام درباره‌ی آینده‌ی همه‌ی آن‌هایی که دوست‌شان داشته‌ام. به آرزوها و دعاهام برای تک‌تک‌شان. سه‌ساعت‌ونیم است که بیدارم و سه‌ساعت‌ونیم است که سرم به دوران افتاده از این همه فکر. اما ایمان دارم که به کارهایی که فهرست کرده‌ام نخواهم رسید. 
همه‌ی این سه‌ساعت‌ونیم، همه‌ی این روزها، سرم پر از بوی کربلاست. دستم خاکیِ خاک کربلاست وقتی کفش‌های مادرجان را درمی‌آوردم و داخل کیسه می‌گذاشتم. سرم پر از همهمه‌ی همان شب جمعه‌ای است که مریض، روبه‌روی ضریح نشسته بودم و هیچ نفهمیدم جز صدا. که هیج نمی‌خواندم جز صدا. که هیچ نمی‌گفتم جز مشتی صدای مبهم و نامفهوم که حالا هیچ‌چیز از آن‌لحظه‌های ناب یادم نیست. حس می‌کنم زمان بیش از دوسال و چند ماه گذشته و مکان بیش از این چند شهر و این بیش از هزار کیلومتر و دو ساعت پرواز. حس می‌کنم قد و دست من بیش از آن‌که باید کوتاه شده. حس می‌کنم جایی که هستم اضافه‌ام. من برای این‌جا نیستم این‌قدر که دل‌تنگ مکان و زمانی هستم که بیش از هر زمانی شرمنده و آرزومند بودم. من، آن‌جا وصله‌ی ناجور بودم بین آن‌همه زائری که با پای پیاده می‌آمدند و التماس می‌کردند. دل من، همین حالا، همین روزها، همین ساعت‌ها و ثانیه‌هایی که برای هر لحظه گذرشان جان می‌کنم، برای وصله‌ی ناجور بودن در همان زمین مقدس خدا تنگ شده. برای آسمانی که ثانیه به ثانیه حس می‌کردم فاصله‌مان اندک است. برای زمینی که بوی خون می‌داد. برای دسته‌های ویلچر مادرجان حتی. برای گرد چادر مامان. دلم برای همان کفش‌های مشکی ساده تنگ شده حتی.
من این‌جا وصله‌ی ناجورم. من این‌جا اضافه‌ام. مرا برگردان به خودت. 
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

تمام فکر من شده...

امیررضا، امروز بالاخره توانستم درباره‌ی تو رویاپردازی کنم. قبل از خواب، وقتی داشتم ذهن‌ام را خالی می‌کردم تا خوابم ببرد، توانستم پشت پرده‌ای از اشک، فول‌فوکوس صورت‌ات را ببینم. بابا داشت در گوش‌ات اذان می‌خواند و تو هم خیره شده بودی به جایی؛ حوالی آسمان گمانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

مجبور نیستی که بمانی... ولی نرو

باید می‌خوابیدم؛ همان موقع که از خواب بیدار شدم و فکر کردم مردمک‌های چشم‌ام لج کرده‌اند و با پتک به پلک‌هام می‌کوبند. باید می‌خوابیدم وقتی صدای زنی را شنیدم که شبیه پرنده‌های در قفس بود. همان‌قدر غمین، همان‌قدر مجبور. باید می‌خوابیدم. همان موقع که اتوبوس نزدیک بود به موتوری بزند. باید می‌خوابیدم امیررضا وقتی شنیدم مامان به خانم علی‌زاده می‌گفت مادرت را بیمارستان بردند. باید می‌خوابیدم عمه جان وقتی عرق سرد پشتم نشست و دستم می‌لرزید وقتی میوه‌ها را به مهمان‌ها تعارف می‌کردم. امیررضا! من به جای اینکه به کسی پیام بزنم تا برای تو و مادرت دعا کنند، باید می‌خوابیدم. باید می‌خوابیدم و چند روز دیگر بیدار می‌شدم و می‌شنیدم تو خوبی. تو می‌مانی.
امیررضای عمه! عزیز دلم! تو بوی آسمان می‌دهی. آن‌جا انتظار را تاب نمی‌آورند. تو می‌دانی چقدر این همه آدم منتظرت بودند. بمان عمه جان. در این دنیای بی‌قاعده بمان. بمان عمه جان. من اگر تو بروی، از اینکه در چشم‌های مادر و پدرت نگاه کنم می‌ترسم.
امیررضای عمه! دستت را بگذار در دستم. بیا بخوابیم تا این روزها تمام شود. تا تو هم ریه‌دار شوی. تا تو هم روده‌هات تشکیل شود. تا دکترها بگویند خون‌ریزی مغزی نداری. عمه. پنج روز. فقط پنج روز. بیا پنج روز بخوابیم و بعد که بیدار شدیم، فکر می‌کنیم کابوس دیده‌ایم. عرق از پیشانی هم پاک می‌کنیم، برای هم آبِ خنک می‌آوریم و بعد هم را بغل می‌کنیم و بلند بلند گریه می‌کنیم.
امیررضا. پنج روز. فقط پنج روز...
موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

ز ره کرم چه زیان تو را/ که نظر به سوی گدا کنی...

سریع چادر رنگی را دور سرم پیچیدم که قبل از رکوع به بابا برسم. ایستادم. دست‌هام را برای تکبیر بالا بردم: «سه رکعت نماز مغرب می‌خوانم به جماعتِ...» ماندم. این مرد برای من همیشه "بابا" بوده نه آقای ابراهیم‌زاده. نه امامِ جماعت. نه کارمند یک ارگان دولتی. نه کسی که جانش را پای عقیده‌اش گذاشت تا بشود رزمنده. نه مردی که بزرگ‌ترین ترس‌اش این است که روزی بیاید و گناه کند و توبه نکرده صبح فردا برسد. مردی که جلوی من ایستاده بود و داشت با صوت خوش نمازش را می‌خواند، مردی بود که برای یک «زینب» همیشه بابا بوده و نه هیچ چیز دیگری. ماندم چه بگویم که خودم سیخ نشوم و‌نمازم کباب. بابا سوره‌ی توحید را شروع کرده بود. دستم را بالا بردم: «سه رکعت نماز مغرب می‌خوانم به امامت بابا. قربه الی الله. الله اکبر». انگار یک‌باره همه‌ی پازل درست چیده شد. رابطه‌ی بین من و بابا و خدایی که ناظر هر دوی ما بود، درست شده بود. دلم آرام شده بود و تپش قلبم آرام گرفته بود. چشم به هم زدم، به قنوت رسیدیم. بغض داشت بیچاره‌ام می‌کرد. دنبال یک دعا می‌گشتم که زمان را در همان لحظه که بابا دستش بالا بود و جلوی من ایستاده بود، متوقف کند. دنبال یک دعا بودم که بابا بماند کنارم. همان‌جا. با همان فاصله. همان‌طور که پشت‌اش به من بود. دنبال یک دعا می‌گشتم که همه چیز را فریز کند تا در همان حالت بماند.

دست‌هام را برای قنوت بالا بالا بردم: ربِّ لاتَذَرنی فَرداً... آرام شدم. آرام شدیم. نفس‌هام را محکم بیرون دادم. دلم محکم سر جای‌اش ایستاده بود. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده