سایه‌ها

از آن‌چه واقعی است... .

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

یک بار برای پدرت نوشتم «این‌جا برای از تو نوشتن هوا کم است/دنیا برای از تو سرودن مرا کم است». بعد سرم را گذاشتم روی دفتر و زار زار گریه کردم. هنوز دفتر را دارم. هنوز رد اشک تا صفحه‌های بعد از آن صفحه کشیده شده و ردّ خودکار آبی را مغشوش کرده تا چند صفحه‌ی بعدش. 

حالا پر از این واژه‌هام که برای تو بنویسم دخترم. پر از دفترهایی هستم که واژه‌ به واژه‌شان اشک شده‌اند برای تو و برادرت و نیامده، داخل کاسه‌ی چشمم خشک می‌شوند و پشت انگشت‌هام می‌مانند.

هدی! شنیده‌ای تا به حال مادری با دخترش درد دل کند؟ من از آن مادرهام؛ خسته‌ام دخترم. خسته‌ام عزیز دل مادر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

باد ما را با خود خواهد برد...

صورتم را از قاب پنجره بیرون آوردم. مجبور شدم چشم‌هام را ببندم و به پیشانی‌ام چروک بیندازم. مهم نبود. چون باد تنهاست. چون باد هرچه را که بیش‌تر بخواهد، بیشتر از خودش دورش می‌کند. من این بار از باد دور نشدم. گذاشتم باد به صورتم سیلی بزند. گذاشتم باد به من که می‌رسد طوفان شود؛ شاید وقتی از کنار من می‌رود، نسیمی شود و صورت کسی را نوازش کند.

رسیده‌ام خانه. گونه‌هام از وزش شدید باد و آفتاب می‌سوزد. اما دلم آرام است. دست‌ام دیگر نمی‌لرزد. دندانم درد نمی‌کند. قلبم تپش ندارد. معده‌ام درد نمی‌کند. شام را پخته‌ام. نشسته‌ام و منتظرم نسیمی بیاید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

هیچ می‌دانی چرا چون موج/ در گریز از خویشتن پیوسته می‌کاهم؟

راه رفتن با پایی که چهار چاقو در آن است و تو ترسیده‌ای چگونه است؟ هنوز نوک انگشت‌هام گزگز می‌کند از خونی که از جای قوزک پام می‌ریخت پایین و روی حجم خیسِ گرمِ لزجی پا می‌گذاشتم. هنوز قلبم تند می‌زند از نوک چاقویی که به استخوان ران پام ساییده می‌شد. هنوز ران پام می لرزد از طعم تلخ ترسی که باعث می‌شد با همان پا بدوم. هنوز طعم تحقیر از خنده‌های دیگران زیر زبانم است.

شب‌ها، زندگی کابوس می‌شود و در خواب‌هام می‌آید؛ و روزها کابوس‌ها زندگی می‌شود و سایه‌ به سایه دنبال من می‌آید. چقدر زندگی غم‌انگیز می‌شد اگر آن‌هایی که زیر سایه‌شان کابوس‌ها و ترس‌هام آب می‌رفت را نداشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

با لشکر غم می‌جنگم

یان تیرسن گذاشته‌ام. با صدای ماشین لباس‌شویی در هم رفته‌اند. نمی‌فهمم چه می‌نویسم. مدت‌هاست خطی بین روزمرگی و کارهایی که دوست دارم نکشیده‌ام. مدت‌هاست دستمال دست نگرفته‌ام که گرد از سر و روی گل‌دان‌هایم بگیرم. مدت‌هاست غذایی که دوست دارم را درست نکرده‌ام. مدت‌هاست که کتاب‌هایم را نخوانده‌ام. مدت‌هاست ننشسته‌ام با دل آرام ساعت‌ها موسیقی گوش بدهم. زندگی روی بی‌رحمی دارد که اصلا هم خشن نیست. شبیه سمباده‌ی نرمی است که آرام آرام آدم را می‌تراشد و به جای این‌که سازه‌ی صیقل‌خورده‌ی مرتبی تحویل آدم بدهد، آدم را پر از زاویه‌های خشن و بُرنده می‌کند. درست همین‌جاست که احساس می‌کنم زندگی بیش از من بَرنده است. با همه‌ی این سال‌هایی که زندگی نکرده‌ام. با همه‌ی غم‌هایی که یک بار درست در زوایای دل آدم و درست کنار آن‌هایی که دوستشان دارم خانه می‌کنند. با همه‌ی ترس‌هایی که هر وقت روحم را خالی کردم تا سبک باشد، آمده‌اند و خودشان را نشاندند در همان سایه‌ها. در همان جاهایی که سایه است و نه می‌بینم‌شان و نه دستم به‌شان می‌رسد. من در روشنایی زندگی می‌کنم ولی سایه‌ها دست از سرم برنمی‌دارند. ولی سایه‌ها رهایم نمی‌کنند. ولی زندگی با سمباده سراغم آمده و دارد مرا می‌تراشد.
من، نمی‌خواهم همانی بمیرم که به دنیا آمده‌ام. نمی‌خوام همینی بمیرم که هستم: این‌قدر زاویه‌دار و این‌قدر خشن. مرا، بعد از این‌که زندگی، ترس‌ها و کابوس‌ها رهایم کردند، صیقل بده. بگذار در کوره. بگذار همانی بمانم که تو مرا خواستی. 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

که بی‌تو...

محمّدحسنم!
دعا می‌کنم یادم بماند اگر روزی رفتیم کربلا، اگر رسیدم زیر قَبّه‌ی پسر رسول خدا، وقتی دست‌هام را بردم بالا و اجازه دادم صدای خادم‌ها، صدای آن‌ها که زیارت می‌کنند، صدای آن‌ها که التماس می‌کنند و صدای آن‌ها که گریه می‌کنند حذف شود، برای شهادت‌ات دعا کنم پسرم. دعا می‌کنم یادت بماند اگر روزی رفتی کربلا، اگر رسیدی زیر قَبّه‌ی پسر رسول خدا؛ وقتی دست‌هات را بردی بالا و اجازه دادی صدای خادم‌ها، صدای آن‌ها که زیارت می‌کنند، صدای آن‌ها که التماس می‌کنند و صدای آن‌ها که گریه می‌کنند حذف شود، برای شهادت‌ من و پدرت دعا کنی پسرم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده