سایه‌ها

از آن‌چه واقعی است... .

۱۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوازدهم: اَللَّهُمَّ یا مُنْتَهى‏ مَطْلَبِ الْحاجاتِ

وَإِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا إِنَّ اللَّهَ لَغَفُورٌ رَحِیمٌ
و اگر نعمتهای خدا را بشمارید هرگز نمی‏توانید آنرا احصا کنید، خداوند غفور و رحیم است.
سوره‌ی مبارکه‌ی نحل- آیه‌ی ۱۸.
یک سال و دو ماه و یازده روز است که در این خانه‌ایم. صاحب‌خانه‌مان خوب است. خانه‌مان خوب است. مشکلی با همسایه‌ها نداریم. سر و صدای اتوبان اذیت‌مان نمی‌کند. رفت‌وآمدمان راحت است. همه‌ی این خوبی‌ها برمی‌گردد به آن صبحی که مامان گفت توسل کنم به شما. که یکی از نمازهایم را قبل از خریدن نیازمندی‌های هم‌شهری خواندم و یکی دیگر را صبح قول‌نامه، یک هفته‌ی بعدش. چهارده سال است که یک ماه از سال را روزه می‌گیرم. چهارده سال است که آمده‌ایم تهران. چهارده سال است که هر وقت یادم می‌آید یکی از مهمانی‌های ماه رمضان مامان چهاردهمین شب از ماه مبارک است. که برای خواسته‌ای به شما توسل کرد و شد جواب نذرش این مهمانی‌ها و یا ارزاق دادن‌ها. چهارده سال است که نجمه حتما یکی از مهمانی‌هایش را می‌گذارد برای همین شب. می‌گذارد که آدم‌ها به تعدادی که دوست دارند از کیک‌های خانگی‌اش بردارند و بخورند تا کام‌شان شیرین شود.
ما شیعه‌ها، در آسمان‌مان چهارده ستاره داریم. برای هر کدام‌مان یک ستاره می‌شود زهره که از همه بزرگ‌تر و نورانی‌تر است. ستاره‌ی من، که هر وقت خسته می‌شوم، هر وقت در مانده می‌شوم و هر وقت به آن اندازه‌ای خوشحالم که می‌ترسم آرامش قبل از طوفان باشد، دستم را به سوی او دراز می‌کنم.
خواسته‌ها زیاد است امام دوم، معصوم چهارم، کریم اهل بیت. آرزوهام بیش از خواسته‌هاست. به دست کرمت سپرده‌ام. دست‌گیرم باش.

موافقین ۲ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

یازدهم: یَا مَنْ ذِکْرُهُ شَرَفٌ لِلذَّاکِرِینَ

وَإِذَا مَسَّ النَّاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُم مُّنِیبِینَ إِلَیْهِ؛ ثُمَّ إِذَا أَذَاقَهُم مِّنْهُ رَحْمَةً إِذَا فَرِیقٌ مِّنْهُم بِرَبِّهِمْ یُشْرِکُونَ.

و چون بلایى به مردم رسد انابت کنان پروردگارشان را می‌خوانند و رو به سوى او می‌آورند، سپس چون رحمتى از سوى خویش به ایشان بچشاند، آنگاه است که گروهى از آنان به پروردگارشان شرک می‌‏آورند.

سوره‌ی مبارکه‌ی رومآیه‌ی ۳۳

نمی‌دانم دقیقا حالم شبیه به کسی است که از جایی پرنور به جایی بی‌نور رفته‌است یا برعکسشدر هرحال، نتیجه یکی استجایی را نمی‌بینمکورمال کورمال راه می‌روم، دست‌هایم را به دیوار گرفته‌ام و مدام خداخدا می‌کنم که بلایی سرم نیایداین را هم دقیقا نمی‌دانم، این شب‌ها، قرآن را که می‌خوانم، برای این است که بلایی که همیشه با «زینب نکنه...» در ذهنم شروع می‌شود را از خودم دور می‌کنم یا رحمتی که با یک لبخند پت و پهن روی لب‌هام به سراغم می‌آید، به طرف خودم می‌کشانم.اما یک چیزی در این آیه هست که غم داردغمش هم عظیم است. «مَسَّ» فعلی است از ثلاثی مجرد؛ پس فاعل می‌خواهد؛ فاعل فعل معلوم نیست اما «أذاقَهُم» فعل ثلاثی مزید است؛ عمدا به باب افعال رفته که مفعول بخواهد؛ مفعول «هُم» است که به «الناس» برمیگرددهمه‌ی این‌ها را بگذاری کنار؛«مَسَّ» و «أذاقَ» هر دوشان فعل حسی اند؛ یکی حس لامسه و دیگری حس چشایی‌ات را به کار می‌برندفکر کن... بلا را باید با تمام وجودت حس کنی و رحمت را با تمام شیرینی‌اش، باید بگذاری در دهانت...

غم این ‌آیه از همین‌جا می‌آیداز اینکه تو چیزی را که با تمام وجودت حس می‌کنی، معلوم نیست منشاش کجاست و آنچه که از خدا می‌آید، فقط دهانت را شیرین می‌کند؛ تازه این یکی که منشاش معلوم است هم مدام اصرار داریم منشاش را به خودمان نسبت بدهیم؛ همین می‌شود بلا و دوباره دور تازه‌ای شروع می‌شود...

بعد از اینکه اصرار همسایه‌مان برای بچه‌دار شدنش را دیدم و خدا به آن‌ها دوقلو داد و وقتی دوتا بچه‌اش نیاز به سایه‌ی بالای سر داشتند، پدرشان از دنیا رفت؛ بعد از اینکه اصرار دوستمان را برای داماد کردن پسرش دیدم و ازدواج هم کرد اما حالا دارد طلاق می‌گیرد؛ بعد از اینکه اصرار یکی از اقوام برای بچه‌دار شدنش را دیدم مگر رابطه‌ی بین زن و شوهر خوب شود و بچه‌اش معلول به دنیا آمد؛ بعد از اینکه اصرار دوستم برای دانشجو شدن در دانشگاهی را دیدم و بعد ضربه خوردنش را از بچه‌های همان دانشکده دیدم و بعد از خیلی از این اتفاق‌های مشابه، دیگر ترسیدم به خدا اصرار کنمدیگر می‌ترسم بگویم«همین و لاغیر». دیگر می‌ترسم لابه و زاری کنم به خدانمی‌گویم نمی‌کنم؛ این چندوقت اخیر بیشتر از هروقت دیگری پیش خدا التماس کرده‌ام؛ اما حداقل این چند وقت اخیر «اما و اگر» زیاد در آن آورده‌ام.

خدا جان؛ اگر رحمتی در زندگی من باشد، از خودِ خودِ خودِ توست که من/ما غیر از تو کس دیگری را نداشتم/یمخدا جان، من از بلایی که منشاش معلوم نیست و قرار است تمام جانم را بگیرد می‌ترسمخدا جان باشد؛ هرچه تو بخواهی؛ اما دیگر بودنت که رحمت است... این را نگیر.


موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

دهم: اللَّهُمَّ إِنْ تَشَأْ تَعْفُ عَنَّا فَبِفَضْلِکَ

فَاصْدَعْ بِمَا تُؤْمَرُ وَأَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِکِینَ إِنَّا کَفَیْنَاکَ الْمُسْتَهْزِئِینَ

آشکار آنچه را ماموریت داری بیان کن و از مشرکان روی گردان (و به آنها اعتنا نکن)؛ ما شر استهزا کنندگان را از تو دفع خواهیم کرد.

سورهی مبارکهی حجر- آیهی ۹۴ و ۹۵.

تو وقتی این آیه را می‌شنیدی، روی بلندی ایستاده بودی، صدایت می‌لرزیده شاید. دلت اما قرص بوده برای خاطر ایمانی که دلت را محکم می‌کرده. برای خاطر اطمینانی که داشته‌ای به خدایی که گفته برو؛ من هستم. من مراقب و نگاه‌بان تو هستم. 
من، روی بلندی ایستاده‌ام. قرار است خودم را به خودم ثابت کنم. هوایم را داشته باشی، می‌توانم؛ زنده می‌مانم. هوایم را نداشته باشی، سقوط می‌کنم. مرا بخوان. مرا بخواه؛ هرچند کم‌ام. هرچند گم‌ام در خیل این بنده‌های خوب‌ات.

موافقین ۲ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

نهم: صَیِّرْنا اِلى‏ مَحْبُوبِکَ مِنَ التَّوبَةِ

کهیعص...

سوره‌ی مبارکه‌ی مریم- آیه‌ی ۱


آیه‌های کتاب خدا بدون تفسیر مانده‌اند.

دعا کنید که بیاید.

موافقین ۳ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

هشتم: اللَّهُمَّ إِنیِّ أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَیَجَانِ الْحِرْصِ

إنَّ الإنسانَ خُلِقَ هَلوعاً
همانا انسان حریص و کم‌طاقت آفریده شده است.
سوره‌ی مبارکه‌ی معارج- آیه‌ی ۱۹
پیش از واقعه:
داخل اتوبوس بودیم.خوابم برده بود. برای روضه‌ها راهی کاشان شده بودیم و قرار بود چند روزی بمانیم. مامان را، همان روز، بعد از دو هفته حدود نیم‌ساعت دیدم. دو هفته‌ای مشهد بود و مراقب بی‌بی. بابا هم همین ایام هر دو-سه روزی یک‌بار می‌رفت مشهد. ما مانده بودیم. از آخر تابستان تا آن روز که بیست و هفتم آذر بود، بی‌بی را ندیده بودم. ایام بیماری‌اش هم نشد بروم. شب بیست و هفتم داخل اتوبوس بودیم. عوارضی قم، از خواب بیدار شدم. سرم را بلند کردم. یک جمله گفتم: «علی، بی‌بی به ربیع نمی‌رسه.» علی خبر داشت انگاری. شبیه آدم‌هایی که بخواهند به آدم داغ‌دیده‌ای دل‌داری بدهند، با من حرف زد. 
اصل واقعه:
صبح جمعه، هنوز دور سفره‌ی صبحانه نشسته بودیم که تلفن مامان زنگ خورد. مامانِ من بود. فهمیدم. علی از اتاق بیرون آمد، رنگش پریده بود. سه بار پرسیدم «چیزی شده؟» جوابم را نداد. آخر سر، جواب خودم را با سوالم دادم: «علی بی‌بی طوری‌شون شده؟» لب‌های علی لرزید. بیست‌وهشتم آذر بود. همان‌جا فاتحه خواندم. بیست‌وهشتم آذر بود. احساس غربت می‌کردم. بیست‌وهشتم آذر بود. هوا سرد بود.
شب واقعه:
بلیت گرفتیم برای مشهد. بی‌بی را همان روز دفن کرده بودند و به خاکسپاری نمی‌رسیدیم. زهرا تماس گرفت. لکنت داشت: «بیمارستانیم. حمزه و ثمانه. بله. بچه‌شون. بله. همین امروز صبح. اومدیم دیدن ثمانه. حال‌شون؟ خوبن. بله.» احساس غربت می‌کردم. آمدم بهم بریزم. کس دیگری به هم ریخت. جمع کردم خودم را. رفتم کسی را دل‌داری بدهم که دو داغ در یک روز ندیده بود و من باید آرام می‌بودم. سرم درد گرفته بود. بیست‌وهشتم آذر بود. بیست‌وهشتم آذر بود. وقتش شده بود بترسم. وقتش شده بود استخوان‌هام شروع کند به لرزیدن. بیست‌وهشتم آذر بود. چرا تمام نمی‌شد؟
یک‌سال و نیم بعد از واقعه:
هنوز وقتی به آن روز و آن حجم اتفاق در آن روز و روزهای بعدش فکر می‌کنم، حالم بد می‌شود. هنوز وقتی به آن شب و روزهایی که اصلا جای من آن‌جا نبود فکر می‌کنم حالم بد می‌شود. هنوز وقتی فکر می‌کنم که آن روز قرار بود طلب مغفرت کنیم برای بی‌بی و من فامیلی بی‌بی را به مامان نگفتم، حالم بد می‌شود. من، حال بد آن روزها را تا مدت‌ها با خودم می‌کشیدم وقتی می‌دانستم بابا ناخوش است. بابا گریه کرده. بابا ناآرام بوده. بابا تا هفتم بی‌بی اندوه‌ روی صورتش خط انداخته بوده. من، بار این اندوه را با خودم می‌کشم وقتی یاد حرف بابا می‌افتم که می‌گفت «از مرگ مادرم حفره‌ای در دلم مانده». من دست‌خط اندوهم روی زندگی وقتی می‌گفت «تا روزها احساس می‌کردم زندگی‌ام داره از دستم درمی‌ره بعد از مرگ مادرم.»

تو، وقتی ما را می‌آفریدی، می‌دانستی متصف به صفت کم‌طاقتی هستیم. می‌دانستی که وقتی شری به ما می‌رسد، جزع و فزع می‌کنیم. تو می‌دانستی. ما را ببخش برای این بی‌صبری‌ها. برای این ناشکری‌ها. برای این اندوه‌های گاه و بی‌گاه که رهایمان نمی‌کند. ما را ببخش اگر گاهی رنگ و بوی ناشکری به خودش می‌گیرد. 
موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

هفتم: یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ

إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُکَ وَإِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ 
(با این حال) اگر آنها را مجازات کنی بندگان تواند (و قادر به فرار از مجازات نیستند) و اگر آنها را ببخشی توانا و حکیمی (نه مجازات تو نشانه عدم حکمت و نه بخشش تو نشانه ضعف است). 
سوره‌ی مبارکه‌ی مائده- آیه‌ی ۱۱۸.
زهره، وقتی به دنیا آمد، یازده ساله بودم. تابستان بود. چهل روز رفته بودیم مشهد و از خانه‌نشینی خسته شده بودم. زهره، زیادی کوچک بود. نمی‌توانست شیر بخورد. شب‌ها تا صبح گریه می‌کرد و من آن‌قدر اعصابم خورد می‌شد که می‌رفتم طبقه‌ی بالای خانه‌ی نجمه می‌خوابیدم. نجمه، آن‌قدر ما را دوست داشت که خیلی از شب‌ها که ما خسته بودیم، خودش زهره را بغل می‌کرد و می‌برد طبقه‌ی بالا و خودش تا صبح بالای سر بچه بود و نمی‌گذاشت ما هیچ بفهمیم. زهره، مدام بزرگ‌تر شد و انگار همه‌ی ما بفهمیم که یک چیزی سرِ جای خودش نیست، رفتار کج‌دار و مریضی با بچه داشتیم. جز همان شب پاییزی بارانی که نجمه و مامان و حمزه، از دکتر آمده بودند و همه گریه کرده بودند. نجمه، رنگش سفید بود و لب‌هاش کبود شده بود. همه -حتی بابا که معمولا در این‌جور مواقع حرفی برای گفتن دارد- ساکت مانده بودیم. زهره، از دالان جلوی در وارد شد، طوری که انگار ترسیده بود. طوری که انگار کاری کرده بود و منتظر بود همه‌ی ما او را دعوا کنیم. آمد، خودش را انداخت در بغل مادرش، گریه کرد و گفت «مامان ببخشید». نجمه، بعد از چندین سال باردار شده بود و خبر بیماری زهره، مثل پتکی بود که به سرش بخورد. نجمه، آن لحظه‌ها نمی‌فهمید که چه کارهایی می‌تواند بکند برای این‌که خودش، خانواده‌اش و بچه‌ی ترسیده‌اش را آرام کند. آن لحظه‌ها، دل سنگ را آب می‌کرد. ما هنوز نمی‌دانستیم چه شده. خبر نداشتیم که دکتر گفته زهره هیچ‌وقت خوب نمی‌شود و تا آخر عمر باید همین‌طور بماند یا نه. نمی‌دانستیم درمانی هست یا نه. نمی‌دانستیم امیدی هست یا نه.
حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم آدم‌ها در زندگی‌شان رنج‌هایی دارند که تا آخر عمر سایه‌ به سایه‌شان راه می‌آید و انگار قرار نیست هیچ‌وقت تمام شود. فکرش را که می‌کنم می‌بینم آدم‌ها کم‌کم به این رنج‌ها عادت می‌کنند. کم‌کم می‌گذارند کنارشان باشد؛ اگر تو باشی. که وقت عذاب‌ دادن ما همان‌قدر غفور هستی که وقت بخشیدن‌مان. که وقت بخشیدن‌مان همان‌قدر عزیز و حکیمی که وقت عذاب دادن‌مان. ما، بنده‌های ناشکر تو هستیم. تو، ما را ببخش. خواستی عذاب بدهی، از روی غضب عذاب نده؛ بگذار روی رحمتت عذاب‌مان بدهد تا گناهان‌مان را پاک کند و از ما بگیرد. 
موافقین ۲ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

ششم: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَ اللَّیْلَ وَ النَّهَارَ بِقُوَّتِهِ

لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفسًا إِلّا وُسعَها ۚ لَها ما کَسَبَت وَعَلَیها مَا اکتَسَبَت ۗ رَبَّنا لا تُؤاخِذنا إِن نَسینا أَو أَخطَأنا ۚ رَبَّنا وَلا تَحمِل عَلَینا إِصرًا کَما حَمَلتَهُ عَلَى الَّذینَ مِن قَبلِنا ۚ رَبَّنا وَلا تُحَمِّلنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ ۖ وَاعفُ عَنّا وَاغفِر لَنا وَارحَمنا ۚ أَنتَ مَولانا فَانصُرنا عَلَى القَومِ الکافِرینَ.

خداوند هیچ کس را، جز به اندازه تواناییش، تکلیف نمی‌کند. (انسان،) هر کار (نیکی) را انجام دهد، برای خود انجام داده؛ و هر کار (بدی) کند، به زیان خود کرده است. (مؤمنان می‌گویند:) پروردگارا! اگر ما فراموش یا خطا کردیم، ما را مؤاخذه مکن! پروردگارا! تکلیف سنگینی بر ما قرار مده، آن چنان که (به خاطر گناه و طغیان،) بر کسانی که پیش از ما بودند، قرار دادی! پروردگارا! آنچه طاقت تحمل آن را نداریم، بر ما مقرّر مدار! و آثار گناه را از ما بشوی! ما را ببخش و در رحمت خود قرار ده! تو مولا و سرپرست مایی، پس ما را بر جمعیّت کافران، پیروز گردان!

سوره‌ی مبارکه‌ی بقره- آیه‌ی ۲۸۶

تا آخر دبیرستان را در مجتمع‌های مسکونیِ سازمانی زندگی می‌کردیم. آن‌جا محدثه بود، ریحانه بود، نگین بود، من بودم، زهرا بود، نفیسه هم بود. هنوز داخل مجتمع بودیم که نفیسه ازدواج کرد و از مجتمع رفت شهران و از شهران رفت شاهرود ماندگار شد. محدثه هم ازدواج کرد و رفت قم، از قم رفت پردیس، از پردیس رفت پیروزی و حالا دوباره رفته قم ماندگار شده. ما -یعنی من و زهرا- چند سال بعدش از شهرک آمدیم بیرون و همان حوالی خانه گرفتیم و ریحانه و نگین اما هنوز هستند. محدثه و نفیسه هر دوشان پارسال بچه‌دار شدند؛ محدثه دختر و نفیسه هم پسر. پارسال، بعد از حج واجب، بعد از ماجرای منا، مامان یک روز آمد خانه و آن‌قدر گریه کرده بود که تمامی صورتش سرخ بود. خبردار شده بود همسر نفیسه در همان حادثه جان خودش را از دست داده و نفیسه مانده با یک بچه‌ی پنج ماهه. آن روزها یک اسم دور سرم زیاد می‌چرخید و آن هم مجید بود. مجید، که به خاطر پدر جانبازش رفته بود. مجید که پسرش را گذاشته و رفته بود. مجید که هنوز جنازه‌اش برنگشته بود. مجید که هنوز نفیسه نبودنش را باور نکرده بود. مجید که وقتی آوردندش، دو جای صورتش کبود بود و انگار هیچ نشانه‌ای از مرگ در او دیده نمی‌شد. و نفیسه. که پسرش را آن روز نیاورده بود. و نفیسه که تا مرا دید سرش را چسباند به سینه‌ام و گریه می‌کرد و مدام «خانه خراب شدم زینب» می‌گفت. و من، که مانده بودم چه بگویم. و من که رفتم دورترین نقطه‌ی مسجد نشستم و قرآنم را خواندم.

هرچه می‌گذرد، فکر می‌کنم می‌شد زندگی برای نفیسه طور دیگری باشد. می‌شد این اتفاق در همان پنج-شش سالی بیفتد که هنوز بچه نداشتند. می‌شد همه‌چیز طور دیگری باشد و نشد چون تو نخواسته بودی. تو، نفیسه، مجید و پسرشان را همین‌طور خواسته بودی و باید همین می‌شد. باید پسرش یتیم بزرگ می‌شد، باید خودش در اوج جوانی‌اش بیوه می‌شد و هزار باید دیگر که تو خواسته بودی. من، هنوز امید دارم به خاطر همین آیه‌ی دویست و هشتاد و ششم سوره‌ی دوم قرآن. به این که ما را بیش‌تر از آن‌چه که هستیم نمی‌خواهی. که ما را کم‌تر از آن‌چه که هستیم -یا باید باشیم حتی- نمی‌خواهی. آن‌چه تو به ما دیکته می‌کنی، دقیقا همان املایی است که نباید غلط داشته باشد. که خودمان می‌توانیم بدون غلط بنویسیم؛ بدون هیچ اصلاحی، بدون هیچ پاک‌کن و خط‌زدنی. همیشه فکر می‌کنم اگر تو معلمی، دیگر چه باک از این‌که حتی بخواهیم خطایی را اعلام و جبران کنیم. دیگر چه باک از این‌که گاهی از آن آخرها دست‌مان را بالا ببریم و بگوییم نفهمیده‌ایم. ما، شاگردان تنبل کلاس‌های تو هستیم. ما را ببخش اگر گاهی غلط زیاد داریم، اگر گاهی به حرفت گوش نمی‌کنیم، اگر گاهی حواس‌مان به بیرون پنجره پرت می‌شود. ما را ببخش که تو هم معلم ما بودی، هم ناصر ما، هم مولای ما، و هم ولی‌نعمت ما. ما را ببخش که اگر تو نبخشی دیگر هیچ نداریم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

پنجم: یَا مَنْ لَا تَنْقَضِی عَجَائِبُ عَظَمَتِهِ

فَمَنْ تَابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَأَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ یَتُوبُ عَلَیْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ

اما آن کس که پس از ستم کردن، توبه و جبران نماید خداوند توبه او را می‏پذیرد زیرا خداوند آمرزنده و مهربان است.

سوره‌ی مبارکه‌ی مائده- آیه‌ی ۳۹

یک وقت‌هایی فکر می‌کنم زمین به این کوچکی چقدر تاب آورده وقتی تو از آن بالا خودت را آن‌قدر کشاندی پایین تا همان لفظی که برای بنده‌ات به کار می‌بری، برای خودت هم به کار ببری؟ که بگویی بنده توبه کند، من هم. بعد برای خودت « إِنَّ» تاکید بیاوری که یعنی سنت داری در برخورد با بندگانت. که یعنی همان است که بود. که یعنی از زمان پیغامبرت تا حال، هیچ تغییری نکرده شرایط و همانی می‌ماند که بوده. و همانی خواهد شد که حالا هست. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم چقدر این‌طور امید بستن به لفظ‌های تو، آدم را امیدوار می‌کند به آینده‌ی فرزندانش. به این‌که نترسم از این‌که باقیات‌ الصالحات نداشته باشم. به این‌که نترسم از این‌که بچه‌هایم تو را نداشته باشند. آدم یک جا به خودش می‌آید؛ ها؟ همان یک‌جاست که تو برمی‌گردی و می‌بخشی‌اش؟ همان یک‌جاست که بچه‌ام امان می‌یابد در سایه‌ات؟ همان‌جاست دیگر که تو می‌خواهی از خودت باشد. همان‌جاست که ما می‌خواهیم از تو باشیم.

آمده‌ای کنارمان که با هم برویم. چقدر قرار است پشیمان شویم و دوباره ظلم کنیم و دوباره پشیمان شویم؟ ما، خودمان از خودمان خسته‌ایم. چطور تو از ما خسته نشده‌ای؟ چطور از این همه عهد بستن‌ها و چلّه گرفتن‌های الکی خسته نشده‌ای؟ چطور ما را رها نکرده‌ای به حال خودمان و می‌گذاری برایت بنویسیم، برایت بخوانیم، برایت حرف بزنیم و برایت اشک بریزیم؟ به خودت قسم من اگر با کسی حرف بزنم و او توجه نکند حرفم را نیمه رها می‌کنم. تو چطور این همه طاقت می‌آوری که ما حرف بزنیم با تو، حرف‌مان تمام نشده ظلم بعدی و ظلم بعدی و ظلم بعدی؟

ما از این همه که رفته و برگشته‌ایم خسته‌ایم. ما را نگاه‌مان دار جایی که تو می‌خواهی. جایی که صبر باشد، امان باشد و تو باشی. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

چهارم: اللَّهُمَّ وَ أَتْبَاعُ الرُّسُلِ وَ مُصَدِّقُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْأَرْضِ

قُلنا لاتَخَف.
گفتیم: نترس...
سوره‌ی مبارکه‌ی طه- آیه‌ی ۶۸
حوالی آبان بود. هوا سرد نشده بود آن‌قدر که بخواهم لباس گرم بپوشم. با همان مانتو سبزی رفتم که یقه و مچ آستین‌هاش قهوه‌ای بود. با شال سبزآبی روشن. نشستم روبه‌روی دکتر. برایم توضیح داد که آزمایش را برای چه انجام می‌دهد، آزمایش به چه دردی می‌خورد، به چه صورتی انجام می‌شود و دردها و مشکلات بعدی را برایم توضیح داد. آزمایش را انجام داد. برای این‌که حواسم را پرت کنم، یک سوال از او پرسیدم. با دست اشاره کرد که ساکت شوم. «صبر کن. هیچی نگو. من به یه چیزی مشکوکم این وسط.» دلم ریخت. درد آزمایش بیش‌تر شد. سرم درد گرفت. ضربان قلبم را تا صورتم حس می‌کردم. هیچ نگفتم. آزمایش تمام شد. هیچ نگفتم و از مطب آمدم بیرون. کسی خبر نداشت. تا خانه پیاده رفتم. ترسیده بودم. جمله‌هام مقطع بود وقتی توضیح می‌دادم چیزهایی که دکتر قبل از آزمایش و حین آزمایش گفته بود.
یک هفته بعد، وقتی جواب آزمایش را تلفنی گرفتم و گفتند «مورد مشکوکی بود که با بررسی بیش‌تر برطرف شد» به اندازه‌ی همان یک هفته که ترسیده بودم، گریه کردم. تلفن را که قطع کردم، دست‌هام می‌لرزید. یک چیزی در زندگی آن هقته بود که حتی بعد از این چند ماه نتوانسته‌ام بفهمم‌اش. نتوانسته‌ام توضیح بخواهم از خودم که «این همه شعار توکل و توسل، همه‌ش همین؟» نتوانستم به خودم توضیح بدهم که «همه‌ش همین.»
ما امتحان پس داده‌ایم. ما نشان‌ داده‌ایم که مرد آزمایش‌های تو نیستیم. ما می‌شنویم «اتفاق بد» نه «امتحان سخت». «بلا و مصیبت» می‌بینیم نه «آزمایش». ما امتحان پس داده‌ایم. ما مرد امتحان‌های تو نیستیم. اما تو ما را رد نکن. اما ما را از فهرست حذف نکن. بگذار بمانیم و خیال کنیم خوبیم. که خوب صبوری می‌کنیم. که خوب توکل می‌کنیم.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

سوم: اللَّهُمَّ وَ حَمَلَةُ عَرْشِکَ الَّذِینَ لَا یَفْتُرُونَ مِنْ تَسْبِیحِکَ

أَلَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ
آیا صبح نزدیک نیست؟
سوره‌ی مبارکه‌ی هود- آیه‌ی ۸۱
از جنگ می‌ترسم. از بمب. از اسلحه. از کلاه نظامی. از دست‌های گره‌شده‌ی کودکان در هم که از ترس می‌لرزند. از اشک‌های مادرانی که آوارها را با دست‌هاشان پس می‌زنند که بچه‌شان را آن زیرها بیابند. از چروک‌های بیش‌تر صورت مردها. از اسلحه دست گرفتن پسرهای جوان. 
و از عربستان.
زمان، زمان آمدنت شده که حساب همه‌ی بارهایی که برای خاطر پول انسان‌ها را از لیست حقوق بشر حذف کرده‌ایم از دست‌مان در رفته. زمان، زمان آمدنت شده. رو کن به ما مسلمان‌ها که دنیا بفهمد دین ما، روی روشنی دارد که اصلا شبیه رویه‌ی تاریک عربستان نیست. زمان، زمان آمدنت شده. بیا که می‌خواهیم سرباز باشیم برای تو و از جنگ نترسیم. و از بمب. از اسلحه. از کلاه نظامی. و گل بگذاریم کف دست‌های گره‌شده‌ی کودکانی که از ترس می‌لرزند. که دستمال دست بگیریم و اشک از صورت همه‌ی مادرهایِ بچه از دست داده پاک کنیم.
زمان، زمان آمدنت شده. بیا. زمانه‌ی ما، زمانه‌ی سخت یتیمی بود. 
موافقین ۲ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده