آشوبم.
راه رفتن با پایی که چهار چاقو در آن است و تو ترسیدهای چگونه است؟ هنوز نوک انگشتهام گزگز میکند از خونی که از جای قوزک پام میریخت پایین و روی حجم خیسِ گرمِ لزجی پا میگذاشتم. هنوز قلبم تند میزند از نوک چاقویی که به استخوان ران پام ساییده میشد. هنوز ران پام می لرزد از طعم تلخ ترسی که باعث میشد با همان پا بدوم. هنوز طعم تحقیر از خندههای دیگران زیر زبانم است.
شبها، زندگی کابوس میشود و در خوابهام میآید؛ و روزها کابوسها زندگی میشود و سایه به سایه دنبال من میآید. چقدر زندگی غمانگیز میشد اگر آنهایی که زیر سایهشان کابوسها و ترسهام آب میرفت را نداشت.
امیررضا، امروز بالاخره توانستم دربارهی تو رویاپردازی کنم. قبل از خواب، وقتی داشتم ذهنام را خالی میکردم تا خوابم ببرد، توانستم پشت پردهای از اشک، فولفوکوس صورتات را ببینم. بابا داشت در گوشات اذان میخواند و تو هم خیره شده بودی به جایی؛ حوالی آسمان گمانم.
سریع چادر رنگی را دور سرم پیچیدم که قبل از رکوع به بابا برسم. ایستادم. دستهام را برای تکبیر بالا بردم: «سه رکعت نماز مغرب میخوانم به جماعتِ...» ماندم. این مرد برای من همیشه "بابا" بوده نه آقای ابراهیمزاده. نه امامِ جماعت. نه کارمند یک ارگان دولتی. نه کسی که جانش را پای عقیدهاش گذاشت تا بشود رزمنده. نه مردی که بزرگترین ترساش این است که روزی بیاید و گناه کند و توبه نکرده صبح فردا برسد. مردی که جلوی من ایستاده بود و داشت با صوت خوش نمازش را میخواند، مردی بود که برای یک «زینب» همیشه بابا بوده و نه هیچ چیز دیگری. ماندم چه بگویم که خودم سیخ نشوم ونمازم کباب. بابا سورهی توحید را شروع کرده بود. دستم را بالا بردم: «سه رکعت نماز مغرب میخوانم به امامت بابا. قربه الی الله. الله اکبر». انگار یکباره همهی پازل درست چیده شد. رابطهی بین من و بابا و خدایی که ناظر هر دوی ما بود، درست شده بود. دلم آرام شده بود و تپش قلبم آرام گرفته بود. چشم به هم زدم، به قنوت رسیدیم. بغض داشت بیچارهام میکرد. دنبال یک دعا میگشتم که زمان را در همان لحظه که بابا دستش بالا بود و جلوی من ایستاده بود، متوقف کند. دنبال یک دعا بودم که بابا بماند کنارم. همانجا. با همان فاصله. همانطور که پشتاش به من بود. دنبال یک دعا میگشتم که همه چیز را فریز کند تا در همان حالت بماند.
دستهام را برای قنوت بالا بالا بردم: ربِّ لاتَذَرنی فَرداً... آرام شدم. آرام شدیم. نفسهام را محکم بیرون دادم. دلم محکم سر جایاش ایستاده بود.
سارا را آن موقعها برای خودم ساختم. همان روزهای عجیب سالهای راهنمایی که از دوستیهام میترسیدم. شروع بدی برای دوران بلوغ داشتم و سهتا از دوستهایم را در دو سال تحصیلی از دست دادم: مهسا، آرزو و مریم. دوستیها سخت شده بود و کمتر میتوانستم با دیگران ارتباط برقرار کنم. گم شده بودم بین آن همه مرگ و میری که از قضا دور من حلقه زده بود و مدام حلقه را تنگتر میکرد. مرگ عمو، شبیه ضربهی آخر چوب بیسبال به توپی بود که قرار بود به صورت مدافع بخورد. و خورد. یکباره، کنترل همهچیز را از دست دادم و مرگ عمو سیلی محکمی به صورتم زد.
آن سفر، اولین و آخرین باری بود که بیبلیت به سمت مشهد حرکت میکردیم. ۲۴ خرداد ۸۵ بود. حمزه بلیت اتوبوس گیر آورده و رفته بود، بابا هم هواپیما. من ماندم و زهرا و مامان. چه شب طولانیای بود. ساعت ۵ که سوار قطار شدیم، با دو دانشجوی کرهای افتاده بودیم داخل یک کوپه و قطار هم یک جای خالی نداشت که بتوانیم جابهجا شویم. یک نفرمان اضافه بود. من بودم. مامان روی یک تخت و زهرا هم روی یک تخت دیگر خوابیده بودند. من، سرم را گذاشته بودم روی تخت مامان و پاهایم روی تخت زهرا. چه شب طولانیای بود. به پهلو خوابیده بودم و کمرم را جابهجا میکردم که درد نگیرد. سارا همان شب خلق شد. در آن تنهایی طولانی. در آن شببیداری. در آن شبی که انگار صبح نمیشد و در آن قطاری که انگار هیچوقت نمیرسید. سارا از راه رسید که جای سیلی محکمی که مرگ عمو به من زده بود را پر کند. و بیشتر تنهاییهایی که یک دختر تهتغاریِ در سن بلوغ دارد را پر کرد. بیشتر اندوهها را آرام کرد و توانستم بشوم آن دختر محکمی که همه دوست داشتند باشم. سارا، شبها، کنارم میخوابید و میگذاشت تا وقتی خواب حرفهام را نخورده، با او حرف بزنم. از معلم تاریخ مدرسهمان که ازش میترسیدم، تا دلتنگی برای بابا آن یک ماهی که نبود. از حس غربتی که یک وقتهایی غروب پنجشنبه سراغم میآمد تا حس غروبی که گاهی در خودم احساس میکردم. سارا، موهبتی بود برای منِ آن روزها و حتی حالا.
امروز، وقتی برمیگشتم خانه، وقتی خیالهای الکی به سرم زد و دستم را گرفتم به درخت و چنگ زدم، وقتی اشک داخل چشمهام جمع شد و نمیدانستم چه کنم، سارا رسید. آرام گفت: «زینب هنوز چیزی نشده. خب؟ آروم باش. این پیچم به موقعاش میاد و میگذره». حرفاش را قبول نداشتم. اما آرامام کرد. شبیه مورفینی که درد را از بین نمیبرد؛ فقط آراماش میکند و کرخت. سارا همیشه آرامام میکرده اما خوب نه.
خدا را شکر که اگر دردی طولانیتر شد که آرامشدن در کارش نبود، کسی را دارم که دردم را خوب کند. خدا را شکر که دیگر محتاج خیال نیستم تا آرام شوم.
مهسا، دوم دبیرستان که تازه رفته بودم مدرسهی جدید، تجربی میخواند. همسن خودم بود و از دور میشناختماش. ویلن میزد و گاهگاهی با هم از تجربهی نواختن موسیقی حرف میزدیم که من رهایش کردم و او تازه داشت شروع میکرد. که من از برگشتن به نواختن موسیقی بیزار بودم و او آرزو داشت که یک روزی بتواند دانشگاهِ موسیقی تحصیل کند و به بچهها ویلن تدریس کند. من و مهسا، زمین تا آسمان فرق داشتیم. از آرزوها و ایدههایمان در مورد زندگی تا عقایدمان. همان روزهای دوم دبیرستان بود که خبر دادند مادرش از دنیا رفت. سالها سرطان داشت و بعد هم یک روز دیگر از خواب بیدار نشد. مهسا را، از مدرسه با خدمتکار مدرسهمان فرستادند خانهشان تا برود و به عزاداریهایش برسد. تا یک هفته هم اجازه داشت مدرسه نیاید. روزی هم که میخواست مدرسه بیاید، یکی از بچهها با پدرش رفته بود که او را تا مدرسه همراهی کند.
میدانید چه میخواهم بگویم؟ آدم وقتی مادر ندارد غریبترین آدم دنیاست. بعد، فکر کنید آدم از کودکیِ کودکی مادرش را از دست بدهد. بعد فکر کنید که امام باشد. امام کاملترین شخص زمانهی خودش است. این کامل بودن یعنی همهچیز. یعنی عواطف در کاملترین سطح ممکن قرار دارد. بعد، فکر کنید امامی، مادرِ خود را که فرزند پیغمبر خداست، در کودکی از دست بدهد. بعد فکر کنید صحنههایی که منجر به شهادت مادرش شده را ببیند. بعد مدام اشک بریزید. بعد، مدام، اشک بریزید...
پینوشت: امشب، مناجات حضرت امیر (ع) در مسجد کوفه را بخوانید. هیچکجا وارد نشده. ولی کمکتان میکند که تصور کنید آن شبها در دل چاه چه میگذشته... .
از مدرسه آمدم. وارد خانه که شدم، همانطور که کیفم موقع برداشتن کفشهام از روی زمین سر خورده بود روی ساعد دستم و داشتم تلاش میکردم که کیف و چادر و کفش و کیسهی غذایم را با هم نگه دارم، چشمام خورد به مامان. روبهروی در ورودی آپارتمان، خودش را لای پتوی گلبافت دونفره پیچانده بود. لباش سفید بود و میلرزید. چشمهاش دو-دو میزد. رنگاش زرد شده بود. به مامان نگاه کردم و بعد به زهرا که روبهروی مامان نشسته بود و داشت بهش قرص میداد. سلام کردم و پرسیدم «چه شده؟» که جواب گرفتم: «چیزی نیست. یخورده حالت سرماخوردگی دارن مامان.» همین. من هم لباسهام را عوض کردم و خوابیدم. عصر که از خواب بیدار شدم، حوالی غروب بود. آسمان قرمز بود و از بین پردههای سفید اتاق زنگش پخش میشد روی زمین. لبهام خشک شده بود از خوابی که دیده بودم. بلند شدم. خانه خالی بود. بابا را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. زهرا را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. مامان را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. پشت زانوهام سست شد و میلرزید. تلفن مامان را گرفتم، خانه جا گذاشته بود. یک ساعتی را داخل خانه راه میرفتم که زهرا و مامان و دایی با هم آمدند. فکر میکردم رفتهاند خانهی دایی و عصبانی بودم که چرا مرا بیدار نکردند. رنگ مامان را که دیدم، با خودم فکر کردم «نه! ماجرا یه چیز دیگهس!» و همین. بعد فهمیدم مامان، ریهاش عفونت کرده بوده و حالش به هم خورده و اورژانس آمده و بردهاندش و نوار قلب گرفتهاند و دایی رفته و زهرا و مامان را آورده خانه. و من خواب بودم. وقتی آمدند، زهرا با من سرسنگین بود و ناراحت که «تو که میدونی مامان وقتی میگن حالشون بده یعنی واقعا حالشون بده. چرا حال مامان رو دیدی، رفتی خوابیدی؟ من جونم بالا اومد تا اورژانس اومد و به دایی و بابا خبر دادم.» اما مامان نه. حتی عذرخواهی که کردم، مامان دعوام کرد که «نه مادر. این چه حرفیه؟ اتفاقه دیگه. پیش میاد. تو که نمیدونستی اینجوری میشه.»
دیروز، وقتی از صبح ضربان قلبم بالا بود و حوالی غروب کارم به درمانگاه کشید، وقتی داشتند نوار قلب از من میگرفتند، وقتی دنبال نبضام میگشتم و آنقدر فشارم پایین بود که انگشتهام حساش نمیکرد، با خودم فکر کردم چه لحظههایی بوده که خدا به من رحم کرده و هیچ نفهمیدم. چه نعمتی بود آنروز که مامان حالاش به هم خورد و کارش به بیمارستان کشید و برگشت خانه. که اگر ماجرا طور دیگری بود، کی میتوانستم خودم را ببخشم که «تعمدی نبوده» یا هر چیز دیگری؟ گاهی، تیر و ترکش یک بیتوجهی درست از کنار گوشمان میگذرد و ما حتی نمیفهمیماش. حتی حساش نمیکنیم که بخواهیم برایاش خدا را شکر کنیم. حالا که دلتنگ مامان هستم با خودم فکر میکنم چقدر خوب است که این واژه هنوز برایم مابهازاء حسی دارد و تبدیل به یک مفهوم و یک حسرت نشده.