انگار همهچیز یک معادل برایاش در شعر دارد. انگار همیشه پوشهی شعر در ذهناش باز است که اگر ما از گل و گلفروشی حرف میزنیم بگوید: «گل نسبتی ندارد با روی دلفریبات/ تو در میان گلها چون گل میان خاری» و بعد بخندد که «سعدی هم شاعر خوبیه ها!». وقتی از کربلا حرف میزنیم بگوید: «برقعی خیلی خوب گفته: حس کرد پابهپاش جهان گریه میکند/ دارد غروب فرشچیان گریه میکند» و بعد ساکت شود و بغض روی بغض بیاورد. یا وقتی آخر شب، زیر نور آباژور مطالعه میکند، مرا از مرز خواب و بیداری بیرون بکشد و بگوید: «ببین نظامی چقدر خوب گفته: بیرون ز حساب حرف لیلی/ با هیچکسی نداشت میلی». دوست دارد از محل کار که میآید از کشفیاتی که وقتی اخوان در مترو میخوانده بگوید. از کشفهای جدیدی که خستگیاش را تکانده. از آخر شعر قطار قیصر که وقتی تند بخوانی شبیه صدای قطار میشود؛ از «اینکه گاه میخواهم از تو دست بردارم» منزوی؛ از شعرهای ملمع حافظ؛ از بازیهای سبک هندی و از عاشقانههای سعدی.
امروز، وقتی از خرید برگشتیم، گفت: »محمد سهرابی یه بیت دلی خوب داره: در حیرتم چگونه خجالت نمیکشد/ هرکس برای خود کفن از کربلا خرید...» و ساکت شد. از مبدا تا مقصد را ساکت بودیم و من به این فکر میکردم که چقدر خوب میشد از آن آدمهایی باشم که تا شعر را میشنوند حفظ شوند. چقدر خوب بود که دایرهی شعرهایم آنقدر وسیع باشد که از حد چند بیت و غزلی که دوستشان داشتم فراتر برود. چقدر خوب بود که اگر دنبال شعری میگشتم یادم بیاید و احتیاجی به رجوع به کتاب یا اینترنت نداشته باشم.
***
انگار همهچیز برایاش یک معادل در شعر دارد. انگار همیشهی پوشهی شعر در ذهناش باز است که اگر ما حرف بزنیم، متناسب با محتوای صحبتهامان، شعر برایمان بخواند. انگار نمیداند خودش شعر است. وقتی رسیدیم خانه، به این فکر میکردم منِ شعرنخوانِ شعرنفهم چطور شد که توِ شعر مجسم را آنقدر از برم که نباشی، انگار زندگیام از وزن افتاده؟ چطور شد که منی که انگار یک مصراع ناهمخوانِ وزنی با مابقی مصراعهای غزل زندگیات آمدم و همانطور ماندم؟ چه شد که توِ نیماییدانِ غزلدان سراغ من سپید را گرفتی؟ سراغِ منِ بیوزن را؟