راه رفتن با پایی که چهار چاقو در آن است و تو ترسیدهای چگونه است؟ هنوز نوک انگشتهام گزگز میکند از خونی که از جای قوزک پام میریخت پایین و روی حجم خیسِ گرمِ لزجی پا میگذاشتم. هنوز قلبم تند میزند از نوک چاقویی که به استخوان ران پام ساییده میشد. هنوز ران پام می لرزد از طعم تلخ ترسی که باعث میشد با همان پا بدوم. هنوز طعم تحقیر از خندههای دیگران زیر زبانم است.
شبها، زندگی کابوس میشود و در خوابهام میآید؛ و روزها کابوسها زندگی میشود و سایه به سایه دنبال من میآید. چقدر زندگی غمانگیز میشد اگر آنهایی که زیر سایهشان کابوسها و ترسهام آب میرفت را نداشت.