میگویند من شبیه گربههام. همه چیز را بو میکشم. اول غذاها را بو میکشم بعد میخورم. اول موسیقیها را بو میکشم بعد گوش میکنم. فیلمها، متنها و عکسها را بو میکشم بعد میبینم. آدمها را از بویی که در اولین دیدار میدهند میشناسم. آن روز، وقتی از روی پل رد میشدم، زنی از کنارم رد شد که بوی اندوه میداد. زنی که از لابهلای مقنعه، چادر و مانتو ضخیماش اندوه میبارید اما اشک نه. زن حتی چشمهایاش نم اشک نداشت و حتی بوی بغض هم نمیداد. زن، زنِ مریضدار روی تخت بیمارستان بود. زن اندوهگین برای خانوادهی شهرستان گذاشتهاش که نمیدانست پشت تلفن راست میگویند خوباند یا نه. زنِ نگران برای آنکه نمیدانست از روی تخت برمیخیزد یا نه. زن بوی اندوه میداد. بوی دغدغه و من فهمیدم.
دیروز، وقتی از مطب دکتر بیرون آمدم، وقتی سوار تاکسی شدم، وقتی پیرمرد صدای رادیو را بست و شروع کرد به حرف زدن، وقتی حرفهای متناقضاش را شنیدم، از حرفهاش آنقدر بوی غرور فروخورده میآمد که شوکه شدم. وقتی پیرمرد با همان لهجهی رشتی گفت «ما اگر زرنگ بودیم مثل همهی این آقازادهها میخوردیم و میبردیم. خداوند کجاست؟ بهشت و جهنم کو؟ حلال و حروم چیه دخترم؟» ساکت مانده بودم. مانده بودم به این پیرمرد که در بهترین حالتاش ۱۰ سال زنده میماند چه بگویم. فکریِ همینها بودم که گفت «خدا مگه ول میکنه اینا رو که پول مردم رو خوردن؟ خدا مگه اینا رو میبخشه؟ خدا نمیبخشه. خدا حق ما بدبختها رو از اینا میگیره.» نگاهاش کردم. همانموقع بود که بوی غرور فروخوردهی مرد را شنیدم. همان موقع بود که فهمیدم غرور مرد شیشهی عطری بود که هربار خالی میشده اشک را در شیشه پر میکرده. بوی غرور و اشک آنقدر در هم تنیده بود که نتوانستم آنها را از هم جدا کنم. آنقدر اشک داشت که بوی غرور را نشنوی و آنقدر هم بوی تهماندهی غرور میداد که میشد شک کرد که اشکی هم هست.
میگویند من شبیه گربههام. آدمها را بو میکشم و میفهمم چه بویی دارند. خودم را هم. من، تازگیها بوی اندوه و اشک و شک میدهم. یکجور عطر زنندهی زندهای دارم که عجیب است. که حتی بعد از رفتنم هم بوی ماندن میدهم...
بوی اندوه ؟!
چه تعبیرهای قشنگی ...