صورتم را از قاب پنجره بیرون آوردم. مجبور شدم چشمهام را ببندم و به پیشانیام چروک بیندازم. مهم نبود. چون باد تنهاست. چون باد هرچه را که بیشتر بخواهد، بیشتر از خودش دورش میکند. من این بار از باد دور نشدم. گذاشتم باد به صورتم سیلی بزند. گذاشتم باد به من که میرسد طوفان شود؛ شاید وقتی از کنار من میرود، نسیمی شود و صورت کسی را نوازش کند.
رسیدهام خانه. گونههام از وزش شدید باد و آفتاب میسوزد. اما دلم آرام است. دستام دیگر نمیلرزد. دندانم درد نمیکند. قلبم تپش ندارد. معدهام درد نمیکند. شام را پختهام. نشستهام و منتظرم نسیمی بیاید.
از پنجشنبه ظهر که زهرا زنگ زد که بیایید، نشسته بودم پای کار و جز خواب چند ساعتهی شب، استراحت دیگری نداشتم. جز شام، صبحانه و نمازها، دیگر از جایم بلند نمیشدم و روبهروی کامپیوتر نشسته بودم. جمعهشب، خستگی مثل ماری که پوست بیندازد نشسته بود روی ستون فقراتم و با هر تکان انگار از خواب ناز بیدارش کرده باشم، عصبانی روی مهرههای پشتم تکان میخورد. با آن همه خستگی، وقتی پرسید «زینب، چرا علی رو دوست داری؟» چند ثانیهای، سرم را مثل مارهایی که زهرشان را گرفته باشند، پایین انداختم. با خودم فکر میکردم چرا علی را دوست دارم؟ و بعد میگفتم «خب معلومه» و بعد نمیدانستم چرا. مهربان بودن، درک بالا داشتن و همهی ویژگیهای خوبی که داشت که دلیل این همه دوست داشتن نمیشد. جنگ شد. پشتم درد میکرد، خسته بودم، چشمهایم تقریبا از کار افتاده بود، سرم تیر میکشید و همهی این دردها برای دقیقههایی محو شده بود تا به این فکر کنم که چرا علی را دوست دارم. که چرا بابا را دوست دارم. که چرا زهرا و مامان و نجمه و حسین و همه و همه و حتی همان رضا را دوست دارم و نمیدانستم چرا.
جنگ را باخته بودم. پاهایم را آوردم بالا و گذاشتم لبهی صندلی. سرم را گذاشتم روی زانوها و دستهایم را دور زانوهایم قلاب کردم. گذاشتم مار پشتم، آرام بخوابد تا پوستش بیفتد...