آسانسور، طبقه‌ی اول که ایستاد، روبه‌رویم تابلوی «جراحی زنان و زایمان» را دیدم و وقتی درهای آسانسور بسته می‌شد، توانستم زنی را روی تختی تصور کنم که یک نوزاد در بغلش است و زن با تمام بی‌حالی‌اش عشق می‌ورزد به نوزادی که تا همین چند ساعت پیش نمی‌دانست چه شکلی است. دلم لرزید برای دیدن این صحنه‌ها. دوری چیز بدی است! اگر مشهد بودیم لااقل بیمارستان بودن نجمه سر رضا و زهره را می‌دیدم. لااقل امید داشتم که می‌شود سمانه را روی تخت‌های پوشیده با ملحفه‌ی صورتی بخش زنان و زایمان بیمارستان دید. طبقه‌ی دوم، وقتی تابلوهای اتاق‌ها را می‌خواندم که شماره‌ی بیست‌وچهار را پیدا کنم، همه‌اش در فکر نوزادهای نازنینی بودم که قرار بود پا به این دنیا بگذارند و جز خدا هم کسی نمی‌دانست چه چیزی انتظار آن‌ها را می‌کشید. دلم ریخت برای مهر مادری. برای این‌که تو چیزی از وجود خودت را از وجودت جدا کنی و ندانی حتی یک ساعت دیگر قرار است چه بر سرش بیاید و آرام نگیری. دلم می‌لرزید تمام وقتی را که با بیمار تخت بیست‌وچهار بیمارستان صحبت می‌کردم و آرزو می‌کردم دیگر این حوالی نیاید و گذرش به بیمارستان نرسد. دلم ریخت وقتی دعا کرد برای مادر شدنم بیاید بیمارستان.
بعد از عیادت، سرم را پایین انداختم و به جای دکمه‌ی منفی یک، دکمه‌ی یک را فشار دادم. قدم‌هام را آرام برمی‌داشتم و با هر کدام برای بچه‌های آمده و در راه صلوات می‌فرستادم. گذاشتم در به همان سرعتی که برای خانم قبلی باز شد، برای من هم باز شود و من پرتاب شوم به دنیای دیگری. با اولین قدم، وقتی پرستارهای ایستگاه پرستاری شروع به دویدن کردند فهمیدم پایم را به چه باتلاقی گذاشتم. صدای تپش قلبم را از داخل گوش‌هام می‌شنیدم و قلبم انگار که در دهانم باشد، لپ‌هام را می‌پراند. به تخت سی‌ویک نگاه کردم. زنی بود که اشک می‌ریخت. از صحبت‌های میان زن‌های جلوی در اتاق سه فهمیدم دختری آن جاست که سومین جنین‌اش را هم سقط کرده. از گریه‌های کودکی که زنی با چادر سیاه او را بغل کرده بود و اشک می‌ریخت حدس زدم مادرش فوت شده. از نگاه‌های خسته‌ی دختری که لباس‌های بیمارستانی صورتی تن‌اش بود و روی ویلچر نشسته بود و پرستار همراهش می‌گفت «میریم بخش پزشکی هسته‌ای» فهمیدم برای درمان آمده و چقدر آن لباس صورتی به آن دختر نمی‌آمد. و چقدر اندوه روی صورتش خط انداخته بود.
وقتی برمی‌گشتم، کم‌امیدترین مراجع برای ملاقات آن روز بیمارستان بودم. پاهایم آن‌قدر سنگین بود که فکر می‌کردم به زمین زنجیرشان کرده‌اند. قلبم هنوز تند می‌زد و سرم هنوز تیر می‌کشید. یک بغض مانده بود روی گلویم و نمی‌توانستم گریه کنم. به خانه که رسیدم، قاشقی و بگونیا رو به دیوار سمت راست‌شان کج شده بودند و منتظر غروب بودند... .
* عنوان از علی چاوشی است. :)