بچّه‌تر که بودم عادت داشتم سرم را بگذارم روی اشیا و به صدای‌شان گوش کنم. این عادتم هم از شرجیِ کنار دریای خزر شروع شد. همان دمِ ظهری که حسین، از پله‌های اسکله‌ی کنار دریا بالا آمد و گوش‌ماهی‌ای دستم داد و گفت «گوش کن! ببین چی می‌شنوی». گوش‌ماهی را چسباندم به گوش‌هام و هیچ صدایی نشنیدم؛ هیچ صدایی. حتّی صدای خزیدن یک کرم در آن یا بال زدن یک پشه که آن‌جا مانده باشد. امّا سفت در دست‌های عرق‌کرده‌ی کوچکم نگه‌اش داشتم که از دستم در نرود. که شب، وقتی برگشتیم ویلا، وقت روی تخت دراز کشیدم و همه خواب بودند، ببینم گوش‌ماهی به حرف می‌آید یا نه. یادم نیست آخرش گوش‌ماهی با من حرف زد یا نه؛ یادم نیست اصلا آن شب توانستم بیدار بمانم که به صدای گوش‌ماهی گوش کنم یا نه؛ یادم نیست حتّی گوش‌ماهی را اصلاً فردا صبح داخل دست‌هام نگه داشته بودم یا نه؛ یا اگر صبح بیدار شدم، دنبال حجم شکننده‌ای زیر دست و پای بقیه بوده‌ام یا نه. نمی‌دانم حتّی که حسین گوش‌ماهی را گذاشت کف دستم که اذیّتم کند، یا از سر محبّت این کار را کرده بود.
امّا، امّا، امّا می‌دانم که بعد از آن عادت کردم سرم را بگذارم روی اشیا و صداهای‌شان را گوش کنم. خوب یادم هست که وقت خداحافظی از خانه‌ی مشهد، وقتی دستم را روی دیوارهای دورتادور خانه کشیدم، گوشم را به دیوار کمدی چسباندم که وقتی می‌ترسیدم آن‌جا قایم می‌شدم؛ وقتی خانه پُر بود، آن‌جا تنها می‌شدم؛ وقتی غم‌گین بودم‌، آن‌جا آب می‌شدم. دیوار کمد، آن روز، صدای چک‌چکِ ناخن‌هایی را می‌داد که به هم می‌خوردند تا حرف نزنند. صدای بغضی که آن‌قدر بزرگ است که وقتِ قورت دادن آبِ دهان، صدا ایجاد می‌کند. کمد، حرف نزد آن روز با من. سال‌های بعد هم. حتّی سالی که می‌فروختیم‌اش هم حرفی نزد زبان‌بسته.
خوب یادم مانده که وقتی میزم را خریدم، وقتی اوّلین بار در اتاق مشترک‌مان باهاش تنها شدم، سرم را روی میز گذاشتم. میز صدای گنجشک می‌داد و من ترسیدم از بی‌خانمان کردن چند گنجشک زبان‌بسته. خوب یادم هست که هر وقت روی پای بابا می‌نشستم، سرم را روی شانه‌ی چپ‌اش می‌گذاشتم و تالاپ تالاپ قلب‌اش را زینب زینب می‌شنیدم. خوب یادم هست که دست‌های مامان را نزدیک گوشم می‌بردم و چقدر صداهای ناب در همان پنج انگشت بود. چقدر صدای آرزوهای فروخورده، چقدر صدای اندوه‌های در درون مانده و چقدر صدای دل‌تنگی‌های به زبان نیامده می‌داد. یادم هست، آن شب، از هجوم گریه خوابم برد. از قطره‌های اشکی که راه به پشت گردنم باز کرده بود و حس یک مسابقه‌دهنده‌ی بوکس را داشتم که از عرق‌های جمع‌شده‌ی پشت گردن‌اش بدش می‌آید ولی شدّت جراحات، توان حمّام رفتن را از او گرفته.
عادت کرده‌ام. به شنیدن صداها. این روزها، باید سرم را روی زمین بگذارم؛ زمینی که اسیر صدای مترو و لاستیک‌های فرسوده‌ی ماشین‌ها نشده باشد و‌ خوب گوش کنم به جنب و جوش پیازهای لاله‌های در خاک؛ به امید گیاه‌های به خواب رفته. باید سرم را بچسبانم به درخت و‌به صدای خون در آوندهای درخت‌ها گوش کنم. باید، صدای بهار را گوش کنم. کاش، وقتی رسید، بیاید و گوش‌هاش را به دهانم بچسباند و ‌مرا بشنود و آرام -جوری که فقط خودم بشنوم- بگوید: «خوبه؛ این یه ساله خوب قد کشیدی.»