باید میخوابیدم؛ همان موقع که از خواب بیدار شدم و فکر کردم مردمکهای چشمام لج کردهاند و با پتک به پلکهام میکوبند. باید میخوابیدم وقتی صدای زنی را شنیدم که شبیه پرندههای در قفس بود. همانقدر غمین، همانقدر مجبور. باید میخوابیدم. همان موقع که اتوبوس نزدیک بود به موتوری بزند. باید میخوابیدم امیررضا وقتی شنیدم مامان به خانم علیزاده میگفت مادرت را بیمارستان بردند. باید میخوابیدم عمه جان وقتی عرق سرد پشتم نشست و دستم میلرزید وقتی میوهها را به مهمانها تعارف میکردم. امیررضا! من به جای اینکه به کسی پیام بزنم تا برای تو و مادرت دعا کنند، باید میخوابیدم. باید میخوابیدم و چند روز دیگر بیدار میشدم و میشنیدم تو خوبی. تو میمانی.
امیررضای عمه! عزیز دلم! تو بوی آسمان میدهی. آنجا انتظار را تاب نمیآورند. تو میدانی چقدر این همه آدم منتظرت بودند. بمان عمه جان. در این دنیای بیقاعده بمان. بمان عمه جان. من اگر تو بروی، از اینکه در چشمهای مادر و پدرت نگاه کنم میترسم.
امیررضای عمه! دستت را بگذار در دستم. بیا بخوابیم تا این روزها تمام شود. تا تو هم ریهدار شوی. تا تو هم رودههات تشکیل شود. تا دکترها بگویند خونریزی مغزی نداری. عمه. پنج روز. فقط پنج روز. بیا پنج روز بخوابیم و بعد که بیدار شدیم، فکر میکنیم کابوس دیدهایم. عرق از پیشانی هم پاک میکنیم، برای هم آبِ خنک میآوریم و بعد هم را بغل میکنیم و بلند بلند گریه میکنیم.
امیررضا. پنج روز. فقط پنج روز...
امیررضای عمه! عزیز دلم! تو بوی آسمان میدهی. آنجا انتظار را تاب نمیآورند. تو میدانی چقدر این همه آدم منتظرت بودند. بمان عمه جان. در این دنیای بیقاعده بمان. بمان عمه جان. من اگر تو بروی، از اینکه در چشمهای مادر و پدرت نگاه کنم میترسم.
امیررضای عمه! دستت را بگذار در دستم. بیا بخوابیم تا این روزها تمام شود. تا تو هم ریهدار شوی. تا تو هم رودههات تشکیل شود. تا دکترها بگویند خونریزی مغزی نداری. عمه. پنج روز. فقط پنج روز. بیا پنج روز بخوابیم و بعد که بیدار شدیم، فکر میکنیم کابوس دیدهایم. عرق از پیشانی هم پاک میکنیم، برای هم آبِ خنک میآوریم و بعد هم را بغل میکنیم و بلند بلند گریه میکنیم.
امیررضا. پنج روز. فقط پنج روز...