قُل یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسرَفوا عَلى أَنفُسِهِم لا تَقنَطوا مِن رَحمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغفِرُ الذُّنوبَ جَمیعًا إِنَّهُ هُوَ الغَفورُ الرَّحیم.

(ای رسول رحمت) بدان بندگانم که (به عصیان) اسراف بر نفس خود کردند بگو: هرگز از رحمت (نامنتهای) خدا ناامید مباشید، البته خدا همه گناهان را (چون توبه کنید) خواهد بخشید، که او خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است.

سوره‌ی مبارکه‌ی زمر- آیه‌ی ۵۳


حوالی چهار- پنج‌سالگی بودم. یک سه‌چرخه‌ی قرمز داشتم که برای زهرا بود و من هم بی‌اندازه دوستش داشتم. بعدازظهرهای گرم تابستان‌های مشهد روشن‌ترین خاطراتم از همان سه‌چرخه‌ای بود که زین‌ و دسته‌هاش قرمز بود و صندلی‌اش پشتی هم داشت و می‌توانستم تکیه بدهم. خانه‌ی مشهد ما سه در داشت که یکی از آن‌ها در پارکینگ بود و از پارکینگ می‌رفتیم داخل خانه و دوتای دیگر در حیاط بود و به درخت‌های انجیر داخل حیاط باز می‌شد. بعد از ظهر‌ها، در پارکینگ را باز می‌کردم و انگار در خانه رو به بهشت باز می‌شد. کوچه‌ معمولا آن‌وقت روز خالی بود. به موازات خانه، در باغچه‌ی جلوی در خانه، بابا ده درخت کاشته بود و من اجازه داشتم تا آخر آن درخت‌ها بروم و برگردم. درخت‌ها را می‌شمردم، به شماره‌ی هشت که می‌رسیدم، سرعتم را کم می‌کردم، فرمان سه‌چرخه را به راست می‌پیچاندم و از آن طرف کوچه دوباره می‌رفتم. معمولا کسی جز ما بچه‌ها داخل کوچه نبود و  ما می‌شدیم راننده‌ها و پلیس‌های محله با دوچرخه‌ها و سه‌چرخه‌هایمان.

تابستان دومی بود که اجازه داشتم از سه‌چرخه‌ام استفاده کنم. همان تابستان، ملیحه‌ی دایی آمد خانه‌ی ما: با همان قد بلند و چشم‌هایی که وقتی می‌خندید شکل یک خط می‌شد و دیگر چیزی از سیاهی چشم‌هاش پیدا نبود. تقریبا هشت‌سالی با هم اختلاف سنی داشتیم. بعدازظهر، وقتی همه خوابیدند، وقتی رفتم در پارکینگ را باز کنم که با سه‌چرخه‌ام بروم داخل کوچه، ملیحه سه‌چرخه‌ام را خواست. سوار شد. زانوهاش با هر بار رکاب زدن تا شقیقه‌اش می‌رسید و چشم‌هاش پیدا نبود بس که می‌خندید. درخت‌ها را می‌شمردم و پشت سر ملیحه می‌دویدم که وقتی به ده رسید من بنشینم و برگردم. ملیحه، به درخت هفتم که رسید، سه‌چرخه‌ی قرمزم شکست. از محل اتصال دو چرخ عقب. من دیگر ندویدم دنبال ملیحه. ملیحه دیگر نخندید. از روی سه‌چرخه بلند شد، سه‌چرخه را دستش گرفت و همان‌طور که پاهاش را روی زمین می‌کشید به طرف پارکینگ برگشت. تمام آن صحنه‌ها را یادم است. با همه‌ی گرمایی که حس می‌کردم. با همه‌ی بهتی که داشتم. با همه‌ی اشکی که می‌ریختم وقتی برای مامان تعریف می‌کردم و با همه‌ی عصبانیتی که از ملیحه داشتم.

***

هر سال، اواخر شعبان که می‌شود، حس می‌کنم اول درخت هفتم ایستاده‌ام. همان‌جایی که صدای شکستن چیزی می‌آید که برای من نیست. هر سال، اوایل رمضان، سه‌چرخه‌ام را دستم می‌گیرم، همان‌طور که پاهایم را روی زمین می‌کشم برمی‌گردم سمت خانه‌. برگشتن از درخت هفتم و رسیدن به اولین آن‌ها، جز به امید بخشیدن‌ات نیست. جز به کرم خودت نیست. سنت هر ساله‌ام این است که جامه‌دریده و چرک‌آلوده محضرت می‌آیم. سنت هر ساله‌ات این است که پاکم می‌کنی و برم می‌گردانی. خودت را شکر که رمضان را برایمان گذاشتی.