قُلنا لاتَخَف.
گفتیم: نترس...
سورهی مبارکهی طه- آیهی ۶۸
حوالی آبان بود. هوا سرد نشده بود آنقدر که بخواهم لباس گرم بپوشم. با همان مانتو سبزی رفتم که یقه و مچ آستینهاش قهوهای بود. با شال سبزآبی روشن. نشستم روبهروی دکتر. برایم توضیح داد که آزمایش را برای چه انجام میدهد، آزمایش به چه دردی میخورد، به چه صورتی انجام میشود و دردها و مشکلات بعدی را برایم توضیح داد. آزمایش را انجام داد. برای اینکه حواسم را پرت کنم، یک سوال از او پرسیدم. با دست اشاره کرد که ساکت شوم. «صبر کن. هیچی نگو. من به یه چیزی مشکوکم این وسط.» دلم ریخت. درد آزمایش بیشتر شد. سرم درد گرفت. ضربان قلبم را تا صورتم حس میکردم. هیچ نگفتم. آزمایش تمام شد. هیچ نگفتم و از مطب آمدم بیرون. کسی خبر نداشت. تا خانه پیاده رفتم. ترسیده بودم. جملههام مقطع بود وقتی توضیح میدادم چیزهایی که دکتر قبل از آزمایش و حین آزمایش گفته بود.
یک هفته بعد، وقتی جواب آزمایش را تلفنی گرفتم و گفتند «مورد مشکوکی بود که با بررسی بیشتر برطرف شد» به اندازهی همان یک هفته که ترسیده بودم، گریه کردم. تلفن را که قطع کردم، دستهام میلرزید. یک چیزی در زندگی آن هقته بود که حتی بعد از این چند ماه نتوانستهام بفهمماش. نتوانستهام توضیح بخواهم از خودم که «این همه شعار توکل و توسل، همهش همین؟» نتوانستم به خودم توضیح بدهم که «همهش همین.»
ما امتحان پس دادهایم. ما نشان دادهایم که مرد آزمایشهای تو نیستیم. ما میشنویم «اتفاق بد» نه «امتحان سخت». «بلا و مصیبت» میبینیم نه «آزمایش». ما امتحان پس دادهایم. ما مرد امتحانهای تو نیستیم. اما تو ما را رد نکن. اما ما را از فهرست حذف نکن. بگذار بمانیم و خیال کنیم خوبیم. که خوب صبوری میکنیم. که خوب توکل میکنیم.