سایه‌ها

از آن‌چه واقعی است... .

شبیه اول سالی؛ به یاد خواهی ماند...

مامان، از مشهد که آمده صدایش گرفته بود. سوغاتیِ زمستانی مشهد تا یادم می‌آید همین بوده. نشسته بودیم کنار هم و لوبیا سبز ریز می‌کردیم. مامان از فامیل‌ها می‌گفت، از دعواها، نگرانی‌ها و خوشی‌های‌شان. ساکت بودم و هر از گاهی کلمه‌ای یا جمله‌ای می‌گفتم که مامان بداند دارم به او گوش می‌کنم. می‌دانستم که در مقام مشورت نیستم. مشورت هم نمی‌دادم. نشسته بودم که گوش کنم و گوش می‌کردم. تلفن مامان زنگ خورد. از جای‌اش بلند شد و سی‌ثانیه‌ی اول تلفن به خنده و شوخی گذشت. بعد، کمی صدایش لرزید و گفت «ان‌شاالله خدا به دل خودت نگاه کنه مادر... چشم.» نشست. حسین بود. هنوز درگیر پروژه بود و هنوز اذیتش می‌کردند. زنگ زده بود که جلسه‌ی مهمی با شهرداری دارد و دعایش کنیم. مامان هنوز صدایش می‌لرزید. ساکت بودیم. مامان زیرلب حرف‌هایی می‌زد که نمی‌شنیدم. مستاصل سرش را بلند کرد و گفت: «میای یه زیارت عاشورا با هم بخونیم؟ شاید گره از کار این بچه باز شه.» سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم و مامان شروع کرد. با هر سلام صدایش می‌لرزید و اشک‌اش از روی گونه‌اش سر می‌خورد پایین. با هر لعن صدایش محکم می‌شد و انگار آرزویی از ته دلش باشد، خواهش در آن بود. مامان اشک می‌ریخت. زیارت عاشورا که تمام شد، مامان همان‌طور اشک می‌ریخت و زیر لب دعا می‌کرد. «خدا کار این بچه درست شه. خدا دست از سرش بردارن. خدا به آبروی امام جواد نذار بیش‌تر از این اذیت شه. خدا من اونجا نیستم که هوای بچه‌ام و داشته باشم، بچه‌ام و به امام رضات سپردم و‌اومدم». منِ بی‌مصرفم دیروز وجه اصلی شخصیتم بود. منِ بی‌مصرفم به مامان دل‌داری نداد و مدام سکوت بود که از من می‌ریخت.
دلم تنگ شده بود برای مامان و‌ بو و صدای این قسم از مادرانگی در خانه. دلم تنگ شده بود برای مامان که آن‌قدر نگران بچه‌هایش باشد که همه‌ی کارها را جابه‌جا انجام دهد. دلم برای لحظه‌هایی که مامان علت اصلی حرکت زمان بود تنگ شده بود. مامان، پیامبری است که رسالت‌اش نگرانی برای زن همسایه، دخترهای خودش و‌ فامیل، عروس‌ها و‌نوه‌هایش است. مامان باید نگران کارِ زیاد و خوابِ کمِ بابا باشد، باید نگران  درد مچِ پای راست بابا باشد، باید نگران غذانخوردن‌های بابا باشد وگرنه نمی‌شود؛ انگار وقتی نگران نیست کار نیمه‌ای دارد که انجام نشده و باید بشود. مامان، مثل قطارهای دم عید از نواحی مرکزی به نواحی شمالی کشور است؛ همین‌ که می‌رسد بهار می‌آید؛ سبزی می‌آید.
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

سه‌شنبه‌ها، خدا باید کوه را آفریده باشد...

همین‌طور پیش برود، قول می‌دهم سه‌شنبه‌ها را دوست نداشته باشم. هربار سه‌شنبه رفته‌ام دکتر و هربار آن‌قدر حالم بد شده که دکتر مجبور شده دل‌داری بدهد. هربار حرف‌اش را زده، هربار گفته احتمالا این‌طور و احتمالا آن‌طور، هر بار گفته راضی باش، نگاهم مانده روی لب‌هایش و بدون این‌که بفهمم چه می‌گوید، نگاهش کرده‌ام. خیره خیره. همین‌طور پیش برود، سه‌شنبه‌ها می‌شود روز سیاه. برای دوست‌نداشتن‌اش دلیل زیاد دارم؛ بهانه هم. سه‌شنبه‌ها جان می‌کند تا تمام شود. جان می‌کند تا خورشید آرام آرام خودش را از ضلع شرقی پنجره‌های خانه جلو بکشد تا روی میز ناهارخوری که معمولا پشت آن نشسته‌ام و کتاب می‌خوانم. جان می‌کند تا آفتاب وسط ظهر گرم‌ام کند. طول می‌کشد تا آرام آرام خودش را بکشاند به ضلع غربی ساختمان و نور تندش سایه‌ها را مغموم‌تر نشان بدهد. سه‌شنبه‌ها انگار خیابان‌ها شلوغ‌تر است. انگار مردم خسته‌ترند. انگار بچه‌ها برای نوشتن مشق‌های چهارشنبه‌شان بی‌انگیزه‌ترند. انگار، سه‌شنبه‌ها، ماه آن‌قدر با مردم قهر است که حوصله‌‌ی بالا آمدن ندارد. آسمان سه‌شنبه، آسمان زن باردار چهارماهه‌ای است که از بدحالی و بی‌حالی ابتدای بارداری‌اش خسته است. که دوست دارد بالا بیاورد و نمی‌تواند. که وسط برزخ دوست داشتن و دوست نداشتن بچه مانده؛ امید به بهتر شدن حال‌اش با جان گرفتن بچه دارد ولی از این همه رنج خسته است.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

سلام شیخ شهیدان شهر... ابراهیم!

باسمِک یا ذَا الرَّافَه و المُستَعانِ...

در خوش‌بینانه‌ترین حالت‌اش، تو می‌شوی مردی مثل امام موسی صدر. می‌شوی یکی مثل او که فاصله‌ی اسطوره شدن تا پاک شدن‌اش، شاید چند هفته هم نباشد. می‌شوی یکی که همه در هول بودن یا نبودن‌ات باشیم. که حالا در زیرزمین زندانی نمور، وسط آدم‌هایی هستی که سر تا پا مسلح‌اند و تو فقط مسلح به سلاح ایمانی و فقط مایی را داری که تنها سلاح‌مان اشک است. در بهترین حالت، تو همان حوالی، نشسته‌ای در زیرزمین زندان و به بندبند این سلول‌ها و شیعیانی که در آن هستند، به شیعیانی که بندبندشان را از هم گسسته‌اند فکر می‌کنی ابراهیم. به همسرت، به فرزندانت و به نمی‌دانم چند میلیون آدمی که شیعه شده‌اند. در بهترین حالت، تو نشسته‌ای و هنوز می‌توانی نور ایمان را در دل دیگران روشن نگاه داری. تو نشسته‌ای و امید ما و آن‌ها به توست. ابراهیم، تو در میان آتشی هستی که گلستان شده برایت و ما هنوز در این آتش می‌سوزیم. ما هنوز، از این‌که پرتاب‌مان کنند میانه‌ی زخمه‌های آتش می‌ترسیم و تو آرام آن وسط آرمیده‌ای. در بهترین حالت تو زنده‌ای و نمی‌دانیم کجا. در بهترین حالت تو هستی و نمی‌دانیم کجا. در بهترین حالت، داری دعا می‌کنی به جان شیعیان و نمی‌دانیم کجا. حیف بود ابراهیم که تو ساده بمیری. که یک روز، وقت رد شدن از خیابان‌های نیجریه مردی مست با ماشین تو را زیر بگیرد و تو بمیری. حیف بود شب بخوابی و بر اثر کهولت سن دیگر از خواب بیدار نشوی. در بهترین حالت هم هستی و هم نیستی و در بدترین حالت دیگر نیستی. خوشا به حالت ابراهیم. نیجریه را، سرزمین جون‌ها را بهشت کرده‌ای و گلستانی که بوی خوش از تن تک‌تک آدم‌هایی که می‌میرند بلند می‌شود.

پی‌نوشت: عنوان از حسن صنوبری است.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

بسم الله

هیچ کجا، در گستره‌ی بی‌وسعت این سرزمین بی‌نشان، مثل وبلاگ نیست.

و هیچ اسمی، در گستره‌ی بی‌وسعت نام‌ها، چون نام او نیست.

پس؛

باسمِکَ یا ذَا العَظَمه و السُّلطان...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده