سایه‌ها

از آن‌چه واقعی است... .

مثل جهنم شد جهان؟ بگذار باشد/ تو هستی و من این جهان را دوست دارم...

انگار همه‌چیز یک معادل برای‌اش در شعر دارد. انگار همیشه پوشه‌ی شعر در ذهن‌اش باز است که اگر ما از گل و گل‌فروشی حرف می‌زنیم بگوید: «گل نسبتی ندارد با روی دل‌فریب‌ات/ تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری» و بعد بخندد که «سعدی هم شاعر خوبی‌ه ها!». وقتی از کربلا حرف می‌زنیم بگوید: «برقعی خیلی خوب گفته: حس کرد پابه‌پاش جهان گریه می‌کند/ دارد غروب فرش‌چیان گریه می‌کند» و بعد ساکت شود و بغض روی بغض بیاورد. یا وقتی آخر شب، زیر نور آباژور مطالعه می‌کند، مرا از مرز خواب و بیداری بیرون بکشد و بگوید: «ببین نظامی چقدر خوب گفته: بیرون ز حساب حرف لیلی/ با هیچ‌کسی نداشت میلی». دوست دارد از محل کار که می‌آید از کشفیاتی که وقتی اخوان در مترو می‌خوانده بگوید. از کشف‌های جدیدی که خستگی‌اش را تکانده. از آخر شعر قطار قیصر که وقتی تند بخوانی شبیه صدای قطار می‌شود؛ از «این‌که گاه می‌خواهم از تو دست بردارم» منزوی؛ از شعرهای ملمع حافظ؛ از بازی‌های سبک هندی و از عاشقانه‌های سعدی.

امروز، وقتی از خرید برگشتیم، گفت: »محمد سهرابی یه بیت دلی خوب داره: در حیرتم چگونه خجالت نمی‌کشد/ هرکس برای خود کفن از کربلا خرید...» و ساکت شد. از مبدا تا مقصد را ساکت بودیم و من به این فکر می‌کردم که چقدر خوب می‌شد از آن آدم‌هایی باشم که تا شعر را می‌شنوند حفظ شوند. چقدر خوب بود که دایره‌ی شعرهایم آن‌قدر وسیع باشد که از حد چند بیت و غزلی که دوست‌شان داشتم فراتر برود. چقدر خوب بود که اگر دنبال شعری می‌گشتم یادم بیاید و احتیاجی به رجوع به کتاب یا اینترنت نداشته باشم.

***

انگار همه‌چیز برای‌اش یک معادل در شعر دارد. انگار همیشه‌ی پوشه‌ی شعر در ذهن‌اش باز است که اگر ما حرف بزنیم، متناسب با محتوای صحبت‌هامان، شعر برای‌مان بخواند. انگار نمی‌داند خودش شعر است. وقتی رسیدیم خانه، به این فکر می‌کردم منِ شعرنخوانِ شعرنفهم چطور شد که توِ شعر مجسم را آن‌قدر از برم که نباشی، انگار زندگی‌ام از وزن افتاده؟ چطور شد که منی که انگار یک مصراع ناهم‌خوانِ وزنی با مابقی مصراع‌های غزل زندگی‌ات آمدم و همان‌طور ماندم؟ چه شد که توِ نیمایی‌دانِ غزل‌دان سراغ من سپید را گرفتی؟ سراغِ منِ بی‌وزن را؟


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

به شانه‌هام چه خوب است سر اگر بگذاری/ هجوم گریه به این شانه‌ها اگر بگذارد...

آسانسور، طبقه‌ی اول که ایستاد، روبه‌رویم تابلوی «جراحی زنان و زایمان» را دیدم و وقتی درهای آسانسور بسته می‌شد، توانستم زنی را روی تختی تصور کنم که یک نوزاد در بغلش است و زن با تمام بی‌حالی‌اش عشق می‌ورزد به نوزادی که تا همین چند ساعت پیش نمی‌دانست چه شکلی است. دلم لرزید برای دیدن این صحنه‌ها. دوری چیز بدی است! اگر مشهد بودیم لااقل بیمارستان بودن نجمه سر رضا و زهره را می‌دیدم. لااقل امید داشتم که می‌شود سمانه را روی تخت‌های پوشیده با ملحفه‌ی صورتی بخش زنان و زایمان بیمارستان دید. طبقه‌ی دوم، وقتی تابلوهای اتاق‌ها را می‌خواندم که شماره‌ی بیست‌وچهار را پیدا کنم، همه‌اش در فکر نوزادهای نازنینی بودم که قرار بود پا به این دنیا بگذارند و جز خدا هم کسی نمی‌دانست چه چیزی انتظار آن‌ها را می‌کشید. دلم ریخت برای مهر مادری. برای این‌که تو چیزی از وجود خودت را از وجودت جدا کنی و ندانی حتی یک ساعت دیگر قرار است چه بر سرش بیاید و آرام نگیری. دلم می‌لرزید تمام وقتی را که با بیمار تخت بیست‌وچهار بیمارستان صحبت می‌کردم و آرزو می‌کردم دیگر این حوالی نیاید و گذرش به بیمارستان نرسد. دلم ریخت وقتی دعا کرد برای مادر شدنم بیاید بیمارستان.
بعد از عیادت، سرم را پایین انداختم و به جای دکمه‌ی منفی یک، دکمه‌ی یک را فشار دادم. قدم‌هام را آرام برمی‌داشتم و با هر کدام برای بچه‌های آمده و در راه صلوات می‌فرستادم. گذاشتم در به همان سرعتی که برای خانم قبلی باز شد، برای من هم باز شود و من پرتاب شوم به دنیای دیگری. با اولین قدم، وقتی پرستارهای ایستگاه پرستاری شروع به دویدن کردند فهمیدم پایم را به چه باتلاقی گذاشتم. صدای تپش قلبم را از داخل گوش‌هام می‌شنیدم و قلبم انگار که در دهانم باشد، لپ‌هام را می‌پراند. به تخت سی‌ویک نگاه کردم. زنی بود که اشک می‌ریخت. از صحبت‌های میان زن‌های جلوی در اتاق سه فهمیدم دختری آن جاست که سومین جنین‌اش را هم سقط کرده. از گریه‌های کودکی که زنی با چادر سیاه او را بغل کرده بود و اشک می‌ریخت حدس زدم مادرش فوت شده. از نگاه‌های خسته‌ی دختری که لباس‌های بیمارستانی صورتی تن‌اش بود و روی ویلچر نشسته بود و پرستار همراهش می‌گفت «میریم بخش پزشکی هسته‌ای» فهمیدم برای درمان آمده و چقدر آن لباس صورتی به آن دختر نمی‌آمد. و چقدر اندوه روی صورتش خط انداخته بود.
وقتی برمی‌گشتم، کم‌امیدترین مراجع برای ملاقات آن روز بیمارستان بودم. پاهایم آن‌قدر سنگین بود که فکر می‌کردم به زمین زنجیرشان کرده‌اند. قلبم هنوز تند می‌زد و سرم هنوز تیر می‌کشید. یک بغض مانده بود روی گلویم و نمی‌توانستم گریه کنم. به خانه که رسیدم، قاشقی و بگونیا رو به دیوار سمت راست‌شان کج شده بودند و منتظر غروب بودند... .
* عنوان از علی چاوشی است. :)
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

چگونه باب دل این و آن نباشم؟ آه/ مرا چنان که منم هیچ‌کس نمی‌خواهد...

همه‌چیز از همان بازی عجیبی شروع شد که عید امسال وقتی برمی‌گشتیم شروع‌اش کردم. کوپه‌ی چهارنفره میزبان جمع پنج‌نفره‌مان بود که با پیشنهاد بازی سکوت را شکستم: بیاین یه بازی؛ من سوال می‌پرسم شماها جواب بدین.» کسی نه مخالفت کرد و نه موافقت. شروع کردم: «بهترین لحظه‌ی پارسال؟»، «بدترین لحظه‌ی پارسال؟»، «عجیب‌ترین موقعیت؟»، «خنده‌دارترین موقعیتی که توش بودید؟» و همین‌طور پیش رفت. انگار مسابقه گذاشته بودیم در کمتر از دو ساعت تمام سال ۹۳ را دوره کنیم. کم‌کم عنان بازی از دست من خارج شد و هر کسی هر سوالی در ذهن‌اش داشت می‌پرسید: «مهم‌ترین عیب من چیه؟»، «بدترین کاری که پارسال کردم چی بود» و انگار داشتیم با این سوال‌ها به هم می‌فهماندیم که نمی‌خواهیم بد باشیم؛ نمی‌خواهیم هم را اذیت کنیم. در خلال همین سوال‌ها بود که جرقه‌ی سوالی که مدت‌ها در ذهنم خورده بود را جدی گرفتم و با لحنی پیروزمندانه گفتم: «اگه من به هر دلیلی -مثلا تصادف- تمام حافظه‌ام و تمام ویژگی‌های اخلاقی‌ام رو از دست بدم، دوست دارین شبیه کی بشم؟» جواب همه را در ذهنم مرور کردم. زهرا می‌گفت شبیه مامان، بابا می‌گفت شبیه زهرا، مامان می‌گفت شبیه نجمه و علی هم می‌گفت شبیه بابا. همه ساکت شدند. علی از سوال‌هایی که قرار بود به صورت فرضی آسیبی به من برسد بیزار بود و سکوت سنگین کوپه‌ی هشت واگن سه قطار نگین مشهد به تهران با صدای نفس‌های بلند علی ترکیب شده بود و مرا بیش‌تر مضظرب آینده‌ای می‌کرد که نمی‌دانستم که دوست داشت چه شود. ۱۲ روز دیگر عروسی‌مان بود و علی از سوالی که پرسیده بودم به وضوح کلافه شده بود. زهرا و مامان گفتند دوست دارم شبیه نجمه شوم و علی هم گفت شبیه بابا. اما بابا، بعد از یک سکوت طولانی که تقریبا داشت این آمادگی را برایم ایجاد می‌کرد که دوست ندارد جواب دهد، گفت «وجیهه‌ی مرحوم برادرم.» نگاه‌اش کردم. سرش را تکان داد. در جواب چرای من هیچ نگفت. فقط گفت دوست دارم شبیه او باشی. همین. «مگه همین رو نمی‌خواستی بدونی؟»

از هشتم فروردین امسال، به این فکر می‌کنم که چرا من؟ چرا وجیهه؟ نه سن‌های ما به هم نزدیک است، نه چهره‌هایمان، نه ایده‌آل‌ها و آرزوهایمان. هر وقت فکر می‌کنم وجیهه حتی دختر ته‌تغاری عمو نبود، حتی وجیهه مثل من پرحرف نیست، حتی وجیهه مثل من فکر نمی‌کند و نمی‌خواند و نمی‌نویسد، بیش‌تر و پیش‌تر از هر چیزی گیج می‌شوم. بابا، آرزوهایش را برای من در قالب وجیهه‌ی عمو ریخت و من نمی‌دانم چرا. یک‌جور بی‌رحمی در این شباهت هست که نمی‌فهمم‌اش. یک‌جور انزوایی در سکوت مابین سوال و جواب بابا هست که نمی‌دانم چیست و تا مرا گوشه‌ی رینگ نیندازد و دست‌هایم را به نشانه‌ی تسلیم بالا نبرد، رهایم نمی‌کند. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

به تو داشت خو دل گشته خون...

آه؛ مرضیه را بعد از یک سال از خودم کندم و دو دوستی تقدیم‌اش کردم به آقای کارگردان. چقدر آرام شده‌ام. انگار مریض دم مرگی را نجات داده‌ام و حالا با دست و لباس خونی از اتاق عمل بیرون آمده‌ام و چشم‌هام برق خوشحالی یک نجات را می‌زند؛ برق خوشحالی زنده ماندن یک آدم را. مرضیه را از خودم کندم و از صبح انگار که چیزی را کم داشته باشم گم‌ام؛ کم‌ام. انگار قدم زیادی کوتاه شده و دیگر به چشم نمی‌آیم. انگار زیادی آب رفته‌ام و اگر مواظب خودم نباشم، ممکن است زیر دست و پای دیگران له شوم.
۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

تو گریه می‌کنی آیا؟ خدا مرا بکشد...

داشتیم می‌رفتیم بازار. زهره، از همان اول پیش مامان بود. بیرون می‌رفتیم، دست مامان را می‌گرفت؛ غذا می‌خوردیم باید با مامان غذا می‌خورد؛ وقتی می‌خواست بخوابد مامان باید برایش قصه می‌گفت تا خواب‌اش ببرد. مامان، دست زهره را گرفته بود و از پله‌های مترو که پایین آمدیم، صدای سوت درهای قطار را شنیدیم و شروع کردیم به دویدن. پای زهره را هنوز آن موقع عمل نکرده بودیم. هنوز بد راه می‌رفت و می‌لنگید. هنوز کفش‌های طبی مخصوص به خودش را می‌پوشید. سر پیچ، وقتی چند قدم فاصله بود که مامان به قطار برسد، پای زهره پیچید جلوی پای مامان، چادر مامان پیچید دور پای خودش و اول زهره خورد زمین و بعد مامان. زهره، جیغ زد و شروع کرد به گریه کردن. مامان، چند دقیقه‌ای صبر کرد، بعد او هم از سر استیصال، همان‌طور که با دست راستش گونه‌ی چپ زهره را نوازش می‌کرد، گریه کرد و دست و صورتش را می‌بوسید و عذرخواهی می‌کرد.

از همان سال‌ها، هر بار صدای مترو را می‌شنوم، هربار پایم را داخل این راه زیرزمینی می‌گذارم، هر بار پا تند می‌کنم که دو دقیقه از عمرم را صرفه‌جویی کنم، انگار زمین مترو خیس می‌شود از اشک‌های مامان. از کوچک شدن مامانِ آن روز من که دست و پای بچه‌ی شش ساله‌ای را می‌بوسید. انگار، معلولیت زهره چک می‌زند توی گوشم که «من همیشه هستم و سایه‌ام روی سر زندگی همه‌تان افتاده.» حالا، چند وقتی هست که از این زیرزمین تاریک می‌ترسم. از حجم آدم‌هایی که هر روز و هر روز زیر پاهای من زمین می‌خورند و ما رد می‌شویم. از حجم درد دل‌های دو دقیقه‌ای داخل این قطار که همه از سر بی‌حوصلگی به هم گوش می‌دهند، از حجم لباس‌ها و لوازم آرایشی فروش نرفته، از تقویم‌های سال‌های نو، از صورت‌ها و دست‌های سوخته، از دروغ‌های گفته و نگفته می‌ترسم. این راه، این شهری زیرزمینی که برای خودمان درست کرده‌ایم، شده کابوس من از رفتن و برنگشتن.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

دستی برآوریم به تغییر پنجره...

از پشت این پنجره، از پشت این پرده، روز، حجم سفید کم‌نور یا پرنوری است. همین. همین نور که ظهرها باعث می‌شود چراغ‌ها را خاموش کنم و صبح‌ها روشن بماند. از پشت این پنجره، از پشت این پرده، امروز، از هشت صبح تا چهار بعد از ظهر، آسمان، آسمان غروب عید فطر، ساعت 5 بعد از ظهر بود. از پشت پنجره‌های این خانه، آسمان شکل دختر زیبای تازه‌عروسی است که مردش اجازه‌ نمی‌دهد از زیر تور بیرون بیاید. از پشت این پنجره‌های این خانه، آفتاب آن‌قدر کم‌جان است که خواب‌ها را عمیق‌تر می‌کند.
اما، امان از غروب‌های پشت پنجره‌های این خانه. شبیه خونی است که پخش شده باشد پشت پنجره و آدم جرات کنار زدن پرده را نداشته باشد مبادا خون به صورتش بپاشد. از پشت این پنجره، از پشت این پرده، روزها، شکل رقیق‌شده‌ی خواب‌های زمستانی‌اند.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

مرا جای خودم بگذار، خودت را جای گهواره...

می‌توانم قسم بخورم که تا به حال، کاری را با دست چپم انجام نداده‌ام. نه می‌توانم با این دست چیزی بلند کنم، نه کار دقیقی را انجام دهم و نه حتی وقتی با آن کار می‌کنم می‌توانم تمرکز کنم. دست چپ، برای من حکم آچار کمکی دارد که وقتی چیزی تایپ می‌کنم، دکمه‌های سمت چپ کیبرد را با احتیاط لمس کند. وقتی روی کاغذ می‌نویسم، با انگشت سبابه‌ام بالا و سمت چپ کاغذ را بگیرد تا مطمئن باشم از دستم سر نمی‌خورد. وقتی روسری‌ام را می‌بندم، محکم گوشه‌های روسری را بگیرد تا بتوانم گیره بزنم به روسری‌ام. وقتی راه می‌روم و دارم کتاب می‌خوانم، کتاب را بگیرد تا با دست راستم و با تسلط بیش‌تری بتوانم چادرم را بگیرم تا در خیابان باز نشود. دست چپ من، مثل نیروهای امدادی آمبولانس‌هاست که فقط سر و ته برانکارد را می‌گیرد و مریض جابه‌جا می‌کند. همین و نه بیش‌تر. همین و نه کم‌تر حتی. نه تخصصی دارد، نه سرعتی، نه آرامشی. فقط آمده که به من به عنوان یک انسان کامل، احساس امینت بدهد. همین.

من، با این دست چپ نیمه‌علیل، چطور می‌توانم بار سنگین نامه‌ای که قرار است روز وحشت دستم بدهی را تحمل کنم؟ خودت رحم کن. خودت نامه را به دست راستم بده حتی اگر قرار بود به دست چپم بدهی. نامه را به دست راست من بده تا آن‌وقت بتوانم با تسلط بیش‌تری روی سرم بزنم. بتوانم با تسلط بیش‌تری طرف تو و مهربانانی که بر روی زمین فرستادی بیایم تا التماس کنم.

من، با این دست چپ نیمه‌علیل، نمی‌توانم خدای رحیم؛ مگر این‌که خودت بخواهی. تو نخواه که نامه را با این دست بگیرم. خودت رحم کن.

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم...

از پنج‌شنبه ظهر که زهرا زنگ زد که بیایید، نشسته بودم پای کار و جز خواب چند ساعته‌ی شب، استراحت دیگری نداشتم. جز شام، صبحانه و نمازها، دیگر از جایم بلند نمی‌شدم و روبه‌روی کامپیوتر نشسته بودم. جمعه‌شب، خستگی مثل ماری که پوست بیندازد نشسته بود روی ستون فقراتم و با هر تکان انگار از خواب ناز بیدارش کرده باشم، عصبانی روی مهره‌های پشتم تکان می‌خورد. با آن همه خستگی، وقتی پرسید «زینب، چرا علی رو دوست داری؟» چند ثانیه‌ای، سرم را مثل مارهایی که زهرشان را گرفته باشند، پایین انداختم. با خودم فکر می‌کردم چرا علی را دوست دارم؟ و بعد می‌گفتم «خب معلومه» و بعد نمی‌دانستم چرا. مهربان بودن، درک بالا داشتن و همه‌ی ویژگی‌های خوبی که داشت که دلیل این همه دوست داشتن نمی‌شد. جنگ شد. پشتم درد می‌کرد، خسته بودم، چشم‌هایم تقریبا از کار افتاده بود، سرم تیر می‌کشید و همه‌ی این دردها برای دقیقه‌هایی محو شده بود تا به این فکر کنم که چرا علی را دوست دارم. که چرا بابا را دوست دارم. که چرا زهرا و مامان و نجمه و حسین و همه و همه و حتی همان رضا را دوست دارم و نمی‌دانستم چرا.

جنگ را باخته بودم. پاهایم را آوردم بالا و گذاشتم لبه‌ی صندلی. سرم را گذاشتم روی زانوها و دست‌هایم را دور زانوهایم قلاب کردم. گذاشتم مار پشتم، آرام بخوابد تا پوستش بیفتد...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

ز دست دیده و دل هر دو فریاد...

اوایل، وقتی کسی می‌گفت «مشکل»، چشم‌هایم را گرد می‌کردم و می‌گفتم «مشکل؟ نه. من خیلی این ویژگی رو دوست دارم». دیگر نه کسی جرات داشت بگوید مشکل و نه خودم به خودم اجازه می‌دادم از این لفظ استفاده کنم. اما تازگی‌ها، این موضوع برای من تبدیل به مشکل شده. از همان چهارسال پیش که الهام تعریف می‌کرد چه اتفاقاتی افتاده فهمیدم ترکیب تصویری بودن ذهن و تخیل بالا چقدر چیز مزخرفی است. وقتی از الهام جدا شدم، پیاده تا خانه برگشتم. الهام گریه کرده بود. حالم بد بود. در راه، آن‌قدر این دو قوه کمکم کرده بودند که تصویر تمام آن‌چه که الهام تعریف کرده بود را جلوی چشم‌هام دیدم. از همان روز، تا یک هفته، دیگر کاملا بی‌چاره شده بودم. اگر می‌خواستم به راحتی می‌توانستم "حس کنم" چه اتفاقاتی افتاده و این یعنی فاجعه. یعنی تمام حس‌هایی که او تجربه کرده بود من هم تجربه می‌کردم. یعنی کابوس‌های او را می‌دیدم، اشک‌های او را می‌ریختم و‌ اندوه‌های او را داشتم.
ماجرای بی‌بی هم همین شد. بی‌بی را ندیدم روزهای آخر ولی تماما بدحالی‌اش را حس کردم. تماما توانستم او را تصور کنم وقتی اورژانس آمده و‌ چون نمی‌توانستند او را روی برانکارد بگذارند با پتو‌ داخل آمبولانس بردند. روزهای بی‌بی در بیمارستان را حس کردم. حرف‌اش که با همان لهجه‌ی مشهدی، با همان بی‌حالی ناشی از مریضی گفته بود: «بخوابُم برنِخیزُم مادر.» و یک روز خوابیده بود و‌ دیگر برنخاسته بود. من، حس می‌کردم بی‌بی را دیده‌ام زیر ترمه و برای همین دیگر نتوانستم روی سجاده‌ی ترمه‌ای که مامان برای نمازهایم درست کرده بود نماز بخوانم. پشت و پای خمیده‌ی بی‌بی را می‌دیدم. اشک‌های بابا وقتی آمد و نشست جایی که رخت‌خواب بی‌بی در روزهای آخر بود را دیدم. من نبودم و از تک‌تک آن‌چه که اتفاق افتاده خبر دارم و حتی دیگر کنترل آن‌چه که حس می‌کنم از دستم خارج شده. آن شب که کاشان ماندگار شدیم، که اورژانس آمد، که مرد را روی صندلی نشاندند که ببرند، حالم بدِ بی‌بی بود. دلم برای بی‌بی شور افتاد. نگران بی‌بی شدم که در آن سیاهه‌ی سرمای اول صبح پاییز مشهد که سرما تا مغز استخوان آدم را می‌سوزاند، حواس‌شان بوده که یک پتوی دیگر روی آن پیرزن نحیف بیندازند؟ حواس‌شان بوده که پاهای‌اش را -که همیشه درد می‌کرد- بپوشانند؟ و چقدر آزار دیدم تا توانستم خودم را کنترل کنم تا اشک نریزم.
همیشه همین بوده. هر حرفی، هر آدم و حتی هر فکری که فقط از سر خودم می‌گذرد آن‌قدر برایم تصویری بوده که اذیتم کند. اگر تصویر خوب باشد، فاصله‌اش با واقعیتی که تجربه می‌کنم آزارم می‌دهد و اگر تصویر بد باشد که به خودیِ خود آزاردهنده است.
فکر کنم، حالا دیگر وقت‌اش شده که وقتی کسی می‌گوید «موضوع یا مسئله»، چشم‌هایم را گرد کنم و بگویم: «موضوع؟ مسئله؟ نه. من از این مشکل خیلی ضربه خوردم.» گمانم اولین چیزی را که باید از شخصیت خودم دور بیندازم پیدا کرده‌ام.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم؟

می‌گویند من شبیه گربه‌هام. همه چیز را بو می‌‌کشم. اول غذاها را بو می‌کشم بعد می‌خورم. اول موسیقی‌ها را بو می‌کشم بعد گوش می‌کنم. فیلم‌ها، متن‌ها و عکس‌ها را بو می‌کشم بعد می‌بینم. آدم‌ها را از بویی که در اولین دیدار می‌دهند می‌شناسم. آن روز، وقتی از روی پل رد می‌شدم، زنی از کنارم رد شد که بوی اندوه می‌داد. زنی که از لابه‌لای مقنعه، چادر و مانتو ضخیم‌اش اندوه می‌بارید اما اشک نه. زن حتی چشم‌های‌اش نم اشک نداشت و حتی بوی بغض هم نمی‌داد. زن، زنِ مریض‌دار روی تخت بیمارستان بود. زن اندوه‌گین برای خانواده‌ی شهرستان گذاشته‌اش که نمی‌دانست پشت تلفن راست می‌گویند خوب‌اند یا نه. زنِ نگران برای آن‌که نمی‌دانست از روی تخت برمی‌خیزد یا نه. زن بوی اندوه می‌داد. بوی دغدغه و من فهمیدم.
دیروز، وقتی از مطب دکتر بیرون آمدم، وقتی سوار تاکسی شدم، وقتی پیرمرد صدای رادیو را بست و شروع کرد به حرف زدن، وقتی حرف‌های متناقض‌اش را شنیدم، از حرف‌هاش آن‌قدر بوی غرور فروخورده می‌آمد که شوکه شدم. وقتی پیرمرد با همان لهجه‌ی رشتی گفت «ما اگر زرنگ بودیم مثل همه‌ی این آقازاده‌ها می‌خوردیم و‌ می‌بردیم. خداوند کجاست؟ بهشت و جهنم کو؟ حلال و حروم چیه دخترم؟» ساکت مانده بودم. مانده بودم به این پیرمرد که در بهترین حالت‌اش ۱۰ سال زنده می‌ماند چه بگویم. فکریِ همین‌ها بودم که گفت «خدا مگه ول می‌کنه اینا رو که پول مردم رو خوردن؟ خدا مگه اینا رو می‌بخشه؟ خدا نمی‌بخشه. خدا حق ما بدبخت‌ها رو از اینا می‌گیره.» نگاه‌اش کردم. همان‌موقع بود که بوی غرور فروخورده‌ی مرد را شنیدم. همان موقع بود که فهمیدم غرور مرد شیشه‌ی عطری بود که هربار خالی می‌شده اشک را در شیشه پر می‌کرده. بوی غرور و اشک آن‌قدر در هم تنیده بود که نتوانستم آن‌ها را از هم جدا کنم. آن‌قدر اشک داشت که بوی غرور را نشنوی و آن‌قدر هم بوی ته‌مانده‌ی غرور می‌داد که می‌شد شک کرد که اشکی هم هست.
می‌گویند من شبیه گربه‌هام. آدم‌ها را بو می‌کشم و می‌فهمم چه بویی دارند. خودم را هم. من، تازگی‌ها بوی اندوه و اشک و شک می‌دهم. یک‌جور عطر زننده‌ی زنده‌ای دارم که عجیب است. که حتی بعد از رفتنم هم بوی ماندن می‌دهم...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده