إِنَّمَا مَثَلُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا کَمَاءٍ أَنْزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ مِمَّا یَأْکُلُ النَّاسُ وَالْأَنْعَامُ حَتَّى إِذَا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّیَّنَتْ وَظَنَّ أَهْلُهَا أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَیْهَا أَتَاهَا أَمْرُنَا لَیْلًا أَوْ نَهَارًا فَجَعَلْنَاهَا حَصِیدًا کَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ کَذَلِکَ نُفَصِّلُ الْآیَاتِ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ
زندگی دنیا همانند آبی است که از آسمان نازل کردهایم که بر اثر آن گیاهان گوناگون که مردم و چهار پایان از آن میخورند، میروید، تا زمانی که روی زمین زیبائی خود را (از آن) گرفته و تزیین میگردد و اهل آن مطمئن میشوند که میتوانند از آن بهره مند گردند (ناگهان) فرمان ما شب هنگام یا در روز برای نابودی آن) فرا میرسد (سرما یا صاعقهای را بر آن مسلط میسازیم) و آنچنان آنرا درو میکنیم که (گوئی) هرگز نبوده است اینچنین آیات خود را برای گروهی که تفکر میکنند شرح میدهیم.
سورهی مبارکهی یونس- آیهی ۲۴
سالی که میخواستیم کربلا برویم، کاروانمان از مشهد حرکت میکرد. قبل از اینکه راهی فرودگاه شویم، برای زیارت رفتیم حرم. ساعت حوالی دوونیم بود. حرم، خلوت بود. ناخوش حالی بودم که قرار بود مرا راهی کربلا کند و شرمندهاش. خادم آنجا، زن قدبلند روشنچهرهای بود که هنوز تکتک اجزاء صورتش به خاطرم مانده. وقتی کمکم کرد نزدیک ضریح بروم، وقتی به او گفتم هر بار که دستم را به ضریحهای ارض مقدس خدا برسانم به یادش خواهم بود، دست راستش را روی صورتم کشید و اشک، دانه دانه از صورتش پایین ریخت. شبیه اشکهایی که وقتی از بابا خداحافظی کردم دیدم. شبیه اشکهایی که روی صورت زهرا غلتیده و پایین افتاده بود. زن، با همهی بیگانگیاش، شبیه یکی از اعضای خانوادهام شده بود. شبیه مامان وقتی دلتنگ کربلا میشد و بیتاب بود. شبیه نجمه وقتی آرزو داشت یک بار هم که شده پا روی زمین آنجا بگذارد.
حالا که فاصلهی از تهران تا مشهد، از مشهد تا بغداد، از بغداد تا کربلا، از کربلا تا نجف آنقدر زیاد شده که گمان میکنم هیچوقت نتوانم دوباره بوی خاک کربلا را استشمام کنم، آرامش نشستن روبهروی ایوان نجف را بچشم، انگشتهام را به پنجرههای ضریح گره بزنم و به خادمها، وقتی مرا بازرسی میکنند لبخند بزنم، میفهمم این آیه یعنی چه. انگار آن روزها، ابرها روی سر زندگیام ایستاده بودند و آنقدر باریدند تا سبز شده بود و شبی، نیمهشبی رفتهاند و انگار نیستند. انگار نبودهاند هیچوقت.
تشنهام؛ ترکترک شده قلبم. چیزی نمانده که شورهزار شود و لمیزرع. به دادم برس.
قُل یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسرَفوا عَلى أَنفُسِهِم لا تَقنَطوا مِن رَحمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغفِرُ الذُّنوبَ جَمیعًا إِنَّهُ هُوَ الغَفورُ الرَّحیم.
(ای رسول رحمت) بدان بندگانم که (به عصیان) اسراف بر نفس خود کردند بگو: هرگز از رحمت (نامنتهای) خدا ناامید مباشید، البته خدا همه گناهان را (چون توبه کنید) خواهد بخشید، که او خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است.
سورهی مبارکهی زمر- آیهی ۵۳
حوالی چهار- پنجسالگی بودم. یک سهچرخهی قرمز داشتم که برای زهرا بود و من هم بیاندازه دوستش داشتم. بعدازظهرهای گرم تابستانهای مشهد روشنترین خاطراتم از همان سهچرخهای بود که زین و دستههاش قرمز بود و صندلیاش پشتی هم داشت و میتوانستم تکیه بدهم. خانهی مشهد ما سه در داشت که یکی از آنها در پارکینگ بود و از پارکینگ میرفتیم داخل خانه و دوتای دیگر در حیاط بود و به درختهای انجیر داخل حیاط باز میشد. بعد از ظهرها، در پارکینگ را باز میکردم و انگار در خانه رو به بهشت باز میشد. کوچه معمولا آنوقت روز خالی بود. به موازات خانه، در باغچهی جلوی در خانه، بابا ده درخت کاشته بود و من اجازه داشتم تا آخر آن درختها بروم و برگردم. درختها را میشمردم، به شمارهی هشت که میرسیدم، سرعتم را کم میکردم، فرمان سهچرخه را به راست میپیچاندم و از آن طرف کوچه دوباره میرفتم. معمولا کسی جز ما بچهها داخل کوچه نبود و ما میشدیم رانندهها و پلیسهای محله با دوچرخهها و سهچرخههایمان.
تابستان دومی بود که اجازه داشتم از سهچرخهام استفاده کنم. همان تابستان، ملیحهی دایی آمد خانهی ما: با همان قد بلند و چشمهایی که وقتی میخندید شکل یک خط میشد و دیگر چیزی از سیاهی چشمهاش پیدا نبود. تقریبا هشتسالی با هم اختلاف سنی داشتیم. بعدازظهر، وقتی همه خوابیدند، وقتی رفتم در پارکینگ را باز کنم که با سهچرخهام بروم داخل کوچه، ملیحه سهچرخهام را خواست. سوار شد. زانوهاش با هر بار رکاب زدن تا شقیقهاش میرسید و چشمهاش پیدا نبود بس که میخندید. درختها را میشمردم و پشت سر ملیحه میدویدم که وقتی به ده رسید من بنشینم و برگردم. ملیحه، به درخت هفتم که رسید، سهچرخهی قرمزم شکست. از محل اتصال دو چرخ عقب. من دیگر ندویدم دنبال ملیحه. ملیحه دیگر نخندید. از روی سهچرخه بلند شد، سهچرخه را دستش گرفت و همانطور که پاهاش را روی زمین میکشید به طرف پارکینگ برگشت. تمام آن صحنهها را یادم است. با همهی گرمایی که حس میکردم. با همهی بهتی که داشتم. با همهی اشکی که میریختم وقتی برای مامان تعریف میکردم و با همهی عصبانیتی که از ملیحه داشتم.
***
هر سال، اواخر شعبان که میشود، حس میکنم اول درخت هفتم ایستادهام. همانجایی که صدای شکستن چیزی میآید که برای من نیست. هر سال، اوایل رمضان، سهچرخهام را دستم میگیرم، همانطور که پاهایم را روی زمین میکشم برمیگردم سمت خانه. برگشتن از درخت هفتم و رسیدن به اولین آنها، جز به امید بخشیدنات نیست. جز به کرم خودت نیست. سنت هر سالهام این است که جامهدریده و چرکآلوده محضرت میآیم. سنت هر سالهات این است که پاکم میکنی و برم میگردانی. خودت را شکر که رمضان را برایمان گذاشتی.
یازده ماه از سال را کنار آیهها ستاره میزنم یا آنها را رنگی میکنم. یازده ماه از سال را نابترین روایتهای زندگی خودم و دیگران را نگاه میدارم برای چنین روزهایی. من، با همین قد کوتاه فکرم که تا سقف خانه هم به زور میرسد حتی، با همین قد کوتاه آرزوهام که از طبقهی پنجم ساختمانمان بالاتر نمیرود، میخواهم یک ماه مبارک را در سال بنویسم. این ماه، بهار من است. این ماه، بهار انگشتهایم است. من وقتی عید فطر میرسد انگشتهام سبز شده و جوانه داده. این یک ماه از سال را نویسندگیام را نذر رحمت خدای کریم این ماه میکنم. این یک ماه از سال را، روایتهای سادهی زندگیام را گره میزنم به آیههای روشن خدا. گره میزنم که اگر حتی یکی از میان این همه که نوشتهام درست جفت و جور شود به هم، که اگر کسی خواند و یاد من افتاد، که اگر نگاهی خواند و آینه آینه پایین ریخت، عاقبت به خیر شدهام.
این یک ماه، همین بهار، همین روزهای روشن آینده، زندگیام را میسپارم به خودم، خودم را میسپارم به انگشتهام، انگشتهام را میسپارم به آیههای تو. آخر این ماه، جوانه میخواهند انگشتهام که سبز شوند.
خورشیدِ اینجا دارد غروب میکند. مکه، باید خورشید غروب کرده باشد و کربلا هم همین حوالی، خورشیدِ خونگرفته از کنار زمین به زیر میافتد. شبکهی خبر هیچ نمیگوید از شنیده شدن بانگ تو از کنار کعبه. خبرنگارها دیگر از گزارش گرفتن خبرهای روز ولادتت دست برمیدارند و به خانه میروند. مؤمنین یک سال است یاسین میخوانند و دعای عهد. مسلمین یکسال است بعد از هر نماز دعای فرج میخوانند. نمازِ شب خوانها یک سال است حوالیِ اذان صبح اسم تورا میآورند وامید به استجابت دارند.
زمینِ به این پهناوری، مأمنات نیست بعد از این همه سال که رنج غربت را ترجیح میدهی به بودن میان ما مسلمانهایی که از اسلام پوستهاش را گرفتهایم؟ تو کجای این زمین پهناوری غروب روز ولادتت که آفتاب رفت و تو هنوز نیامدی؟ چقدر دل ببندیم به اینکه همین روزها این دلگیری روزهای تعطیل تمام میشود؟ چقدر دل ببندیم که یک جمعه میرسد تا انتظار خاطره شود برایمان؟
ما، بندههای خوب خدا نیستیم. همانطور که یارهای خوبی برای تو. اما، تو که رحمتات حدّ و اندازه ندارد. رحم کن. به حال ما نه؛ که ما به خودمان هم رحم نکردهایم. به آنها که سال به سال پیرتر میشوند از شوق دیدنت و تو را نمیبینند. به آنها که غروب جمعه خم میشوند از این همه جمعه که گذشته و هنوز تو را ندیدهاند. به آنها که یاسین وعهد میخوانند. به آنها که هر بار اسم تو میآید دست راست بر سر میگذارند، تمام قد میایستند و سلام میدهند. به ما نه، به حال آنها رحم کن و بیا...
یک بار برای پدرت نوشتم «اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است/دنیا برای از تو سرودن مرا کم است». بعد سرم را گذاشتم روی دفتر و زار زار گریه کردم. هنوز دفتر را دارم. هنوز رد اشک تا صفحههای بعد از آن صفحه کشیده شده و ردّ خودکار آبی را مغشوش کرده تا چند صفحهی بعدش.
حالا پر از این واژههام که برای تو بنویسم دخترم. پر از دفترهایی هستم که واژه به واژهشان اشک شدهاند برای تو و برادرت و نیامده، داخل کاسهی چشمم خشک میشوند و پشت انگشتهام میمانند.
هدی! شنیدهای تا به حال مادری با دخترش درد دل کند؟ من از آن مادرهام؛ خستهام دخترم. خستهام عزیز دل مادر.
صورتم را از قاب پنجره بیرون آوردم. مجبور شدم چشمهام را ببندم و به پیشانیام چروک بیندازم. مهم نبود. چون باد تنهاست. چون باد هرچه را که بیشتر بخواهد، بیشتر از خودش دورش میکند. من این بار از باد دور نشدم. گذاشتم باد به صورتم سیلی بزند. گذاشتم باد به من که میرسد طوفان شود؛ شاید وقتی از کنار من میرود، نسیمی شود و صورت کسی را نوازش کند.
رسیدهام خانه. گونههام از وزش شدید باد و آفتاب میسوزد. اما دلم آرام است. دستام دیگر نمیلرزد. دندانم درد نمیکند. قلبم تپش ندارد. معدهام درد نمیکند. شام را پختهام. نشستهام و منتظرم نسیمی بیاید.
راه رفتن با پایی که چهار چاقو در آن است و تو ترسیدهای چگونه است؟ هنوز نوک انگشتهام گزگز میکند از خونی که از جای قوزک پام میریخت پایین و روی حجم خیسِ گرمِ لزجی پا میگذاشتم. هنوز قلبم تند میزند از نوک چاقویی که به استخوان ران پام ساییده میشد. هنوز ران پام می لرزد از طعم تلخ ترسی که باعث میشد با همان پا بدوم. هنوز طعم تحقیر از خندههای دیگران زیر زبانم است.
شبها، زندگی کابوس میشود و در خوابهام میآید؛ و روزها کابوسها زندگی میشود و سایه به سایه دنبال من میآید. چقدر زندگی غمانگیز میشد اگر آنهایی که زیر سایهشان کابوسها و ترسهام آب میرفت را نداشت.