سایه‌ها

از آن‌چه واقعی است... .

۱۹ مطلب با موضوع «رمضانیه» ثبت شده است

هشتم: اللَّهُمَّ إِنیِّ أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَیَجَانِ الْحِرْصِ

إنَّ الإنسانَ خُلِقَ هَلوعاً
همانا انسان حریص و کم‌طاقت آفریده شده است.
سوره‌ی مبارکه‌ی معارج- آیه‌ی ۱۹
پیش از واقعه:
داخل اتوبوس بودیم.خوابم برده بود. برای روضه‌ها راهی کاشان شده بودیم و قرار بود چند روزی بمانیم. مامان را، همان روز، بعد از دو هفته حدود نیم‌ساعت دیدم. دو هفته‌ای مشهد بود و مراقب بی‌بی. بابا هم همین ایام هر دو-سه روزی یک‌بار می‌رفت مشهد. ما مانده بودیم. از آخر تابستان تا آن روز که بیست و هفتم آذر بود، بی‌بی را ندیده بودم. ایام بیماری‌اش هم نشد بروم. شب بیست و هفتم داخل اتوبوس بودیم. عوارضی قم، از خواب بیدار شدم. سرم را بلند کردم. یک جمله گفتم: «علی، بی‌بی به ربیع نمی‌رسه.» علی خبر داشت انگاری. شبیه آدم‌هایی که بخواهند به آدم داغ‌دیده‌ای دل‌داری بدهند، با من حرف زد. 
اصل واقعه:
صبح جمعه، هنوز دور سفره‌ی صبحانه نشسته بودیم که تلفن مامان زنگ خورد. مامانِ من بود. فهمیدم. علی از اتاق بیرون آمد، رنگش پریده بود. سه بار پرسیدم «چیزی شده؟» جوابم را نداد. آخر سر، جواب خودم را با سوالم دادم: «علی بی‌بی طوری‌شون شده؟» لب‌های علی لرزید. بیست‌وهشتم آذر بود. همان‌جا فاتحه خواندم. بیست‌وهشتم آذر بود. احساس غربت می‌کردم. بیست‌وهشتم آذر بود. هوا سرد بود.
شب واقعه:
بلیت گرفتیم برای مشهد. بی‌بی را همان روز دفن کرده بودند و به خاکسپاری نمی‌رسیدیم. زهرا تماس گرفت. لکنت داشت: «بیمارستانیم. حمزه و ثمانه. بله. بچه‌شون. بله. همین امروز صبح. اومدیم دیدن ثمانه. حال‌شون؟ خوبن. بله.» احساس غربت می‌کردم. آمدم بهم بریزم. کس دیگری به هم ریخت. جمع کردم خودم را. رفتم کسی را دل‌داری بدهم که دو داغ در یک روز ندیده بود و من باید آرام می‌بودم. سرم درد گرفته بود. بیست‌وهشتم آذر بود. بیست‌وهشتم آذر بود. وقتش شده بود بترسم. وقتش شده بود استخوان‌هام شروع کند به لرزیدن. بیست‌وهشتم آذر بود. چرا تمام نمی‌شد؟
یک‌سال و نیم بعد از واقعه:
هنوز وقتی به آن روز و آن حجم اتفاق در آن روز و روزهای بعدش فکر می‌کنم، حالم بد می‌شود. هنوز وقتی به آن شب و روزهایی که اصلا جای من آن‌جا نبود فکر می‌کنم حالم بد می‌شود. هنوز وقتی فکر می‌کنم که آن روز قرار بود طلب مغفرت کنیم برای بی‌بی و من فامیلی بی‌بی را به مامان نگفتم، حالم بد می‌شود. من، حال بد آن روزها را تا مدت‌ها با خودم می‌کشیدم وقتی می‌دانستم بابا ناخوش است. بابا گریه کرده. بابا ناآرام بوده. بابا تا هفتم بی‌بی اندوه‌ روی صورتش خط انداخته بوده. من، بار این اندوه را با خودم می‌کشم وقتی یاد حرف بابا می‌افتم که می‌گفت «از مرگ مادرم حفره‌ای در دلم مانده». من دست‌خط اندوهم روی زندگی وقتی می‌گفت «تا روزها احساس می‌کردم زندگی‌ام داره از دستم درمی‌ره بعد از مرگ مادرم.»

تو، وقتی ما را می‌آفریدی، می‌دانستی متصف به صفت کم‌طاقتی هستیم. می‌دانستی که وقتی شری به ما می‌رسد، جزع و فزع می‌کنیم. تو می‌دانستی. ما را ببخش برای این بی‌صبری‌ها. برای این ناشکری‌ها. برای این اندوه‌های گاه و بی‌گاه که رهایمان نمی‌کند. ما را ببخش اگر گاهی رنگ و بوی ناشکری به خودش می‌گیرد. 
موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

هفتم: یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ

إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُکَ وَإِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ 
(با این حال) اگر آنها را مجازات کنی بندگان تواند (و قادر به فرار از مجازات نیستند) و اگر آنها را ببخشی توانا و حکیمی (نه مجازات تو نشانه عدم حکمت و نه بخشش تو نشانه ضعف است). 
سوره‌ی مبارکه‌ی مائده- آیه‌ی ۱۱۸.
زهره، وقتی به دنیا آمد، یازده ساله بودم. تابستان بود. چهل روز رفته بودیم مشهد و از خانه‌نشینی خسته شده بودم. زهره، زیادی کوچک بود. نمی‌توانست شیر بخورد. شب‌ها تا صبح گریه می‌کرد و من آن‌قدر اعصابم خورد می‌شد که می‌رفتم طبقه‌ی بالای خانه‌ی نجمه می‌خوابیدم. نجمه، آن‌قدر ما را دوست داشت که خیلی از شب‌ها که ما خسته بودیم، خودش زهره را بغل می‌کرد و می‌برد طبقه‌ی بالا و خودش تا صبح بالای سر بچه بود و نمی‌گذاشت ما هیچ بفهمیم. زهره، مدام بزرگ‌تر شد و انگار همه‌ی ما بفهمیم که یک چیزی سرِ جای خودش نیست، رفتار کج‌دار و مریضی با بچه داشتیم. جز همان شب پاییزی بارانی که نجمه و مامان و حمزه، از دکتر آمده بودند و همه گریه کرده بودند. نجمه، رنگش سفید بود و لب‌هاش کبود شده بود. همه -حتی بابا که معمولا در این‌جور مواقع حرفی برای گفتن دارد- ساکت مانده بودیم. زهره، از دالان جلوی در وارد شد، طوری که انگار ترسیده بود. طوری که انگار کاری کرده بود و منتظر بود همه‌ی ما او را دعوا کنیم. آمد، خودش را انداخت در بغل مادرش، گریه کرد و گفت «مامان ببخشید». نجمه، بعد از چندین سال باردار شده بود و خبر بیماری زهره، مثل پتکی بود که به سرش بخورد. نجمه، آن لحظه‌ها نمی‌فهمید که چه کارهایی می‌تواند بکند برای این‌که خودش، خانواده‌اش و بچه‌ی ترسیده‌اش را آرام کند. آن لحظه‌ها، دل سنگ را آب می‌کرد. ما هنوز نمی‌دانستیم چه شده. خبر نداشتیم که دکتر گفته زهره هیچ‌وقت خوب نمی‌شود و تا آخر عمر باید همین‌طور بماند یا نه. نمی‌دانستیم درمانی هست یا نه. نمی‌دانستیم امیدی هست یا نه.
حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم آدم‌ها در زندگی‌شان رنج‌هایی دارند که تا آخر عمر سایه‌ به سایه‌شان راه می‌آید و انگار قرار نیست هیچ‌وقت تمام شود. فکرش را که می‌کنم می‌بینم آدم‌ها کم‌کم به این رنج‌ها عادت می‌کنند. کم‌کم می‌گذارند کنارشان باشد؛ اگر تو باشی. که وقت عذاب‌ دادن ما همان‌قدر غفور هستی که وقت بخشیدن‌مان. که وقت بخشیدن‌مان همان‌قدر عزیز و حکیمی که وقت عذاب دادن‌مان. ما، بنده‌های ناشکر تو هستیم. تو، ما را ببخش. خواستی عذاب بدهی، از روی غضب عذاب نده؛ بگذار روی رحمتت عذاب‌مان بدهد تا گناهان‌مان را پاک کند و از ما بگیرد. 
موافقین ۲ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

ششم: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی خَلَقَ اللَّیْلَ وَ النَّهَارَ بِقُوَّتِهِ

لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفسًا إِلّا وُسعَها ۚ لَها ما کَسَبَت وَعَلَیها مَا اکتَسَبَت ۗ رَبَّنا لا تُؤاخِذنا إِن نَسینا أَو أَخطَأنا ۚ رَبَّنا وَلا تَحمِل عَلَینا إِصرًا کَما حَمَلتَهُ عَلَى الَّذینَ مِن قَبلِنا ۚ رَبَّنا وَلا تُحَمِّلنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ ۖ وَاعفُ عَنّا وَاغفِر لَنا وَارحَمنا ۚ أَنتَ مَولانا فَانصُرنا عَلَى القَومِ الکافِرینَ.

خداوند هیچ کس را، جز به اندازه تواناییش، تکلیف نمی‌کند. (انسان،) هر کار (نیکی) را انجام دهد، برای خود انجام داده؛ و هر کار (بدی) کند، به زیان خود کرده است. (مؤمنان می‌گویند:) پروردگارا! اگر ما فراموش یا خطا کردیم، ما را مؤاخذه مکن! پروردگارا! تکلیف سنگینی بر ما قرار مده، آن چنان که (به خاطر گناه و طغیان،) بر کسانی که پیش از ما بودند، قرار دادی! پروردگارا! آنچه طاقت تحمل آن را نداریم، بر ما مقرّر مدار! و آثار گناه را از ما بشوی! ما را ببخش و در رحمت خود قرار ده! تو مولا و سرپرست مایی، پس ما را بر جمعیّت کافران، پیروز گردان!

سوره‌ی مبارکه‌ی بقره- آیه‌ی ۲۸۶

تا آخر دبیرستان را در مجتمع‌های مسکونیِ سازمانی زندگی می‌کردیم. آن‌جا محدثه بود، ریحانه بود، نگین بود، من بودم، زهرا بود، نفیسه هم بود. هنوز داخل مجتمع بودیم که نفیسه ازدواج کرد و از مجتمع رفت شهران و از شهران رفت شاهرود ماندگار شد. محدثه هم ازدواج کرد و رفت قم، از قم رفت پردیس، از پردیس رفت پیروزی و حالا دوباره رفته قم ماندگار شده. ما -یعنی من و زهرا- چند سال بعدش از شهرک آمدیم بیرون و همان حوالی خانه گرفتیم و ریحانه و نگین اما هنوز هستند. محدثه و نفیسه هر دوشان پارسال بچه‌دار شدند؛ محدثه دختر و نفیسه هم پسر. پارسال، بعد از حج واجب، بعد از ماجرای منا، مامان یک روز آمد خانه و آن‌قدر گریه کرده بود که تمامی صورتش سرخ بود. خبردار شده بود همسر نفیسه در همان حادثه جان خودش را از دست داده و نفیسه مانده با یک بچه‌ی پنج ماهه. آن روزها یک اسم دور سرم زیاد می‌چرخید و آن هم مجید بود. مجید، که به خاطر پدر جانبازش رفته بود. مجید که پسرش را گذاشته و رفته بود. مجید که هنوز جنازه‌اش برنگشته بود. مجید که هنوز نفیسه نبودنش را باور نکرده بود. مجید که وقتی آوردندش، دو جای صورتش کبود بود و انگار هیچ نشانه‌ای از مرگ در او دیده نمی‌شد. و نفیسه. که پسرش را آن روز نیاورده بود. و نفیسه که تا مرا دید سرش را چسباند به سینه‌ام و گریه می‌کرد و مدام «خانه خراب شدم زینب» می‌گفت. و من، که مانده بودم چه بگویم. و من که رفتم دورترین نقطه‌ی مسجد نشستم و قرآنم را خواندم.

هرچه می‌گذرد، فکر می‌کنم می‌شد زندگی برای نفیسه طور دیگری باشد. می‌شد این اتفاق در همان پنج-شش سالی بیفتد که هنوز بچه نداشتند. می‌شد همه‌چیز طور دیگری باشد و نشد چون تو نخواسته بودی. تو، نفیسه، مجید و پسرشان را همین‌طور خواسته بودی و باید همین می‌شد. باید پسرش یتیم بزرگ می‌شد، باید خودش در اوج جوانی‌اش بیوه می‌شد و هزار باید دیگر که تو خواسته بودی. من، هنوز امید دارم به خاطر همین آیه‌ی دویست و هشتاد و ششم سوره‌ی دوم قرآن. به این که ما را بیش‌تر از آن‌چه که هستیم نمی‌خواهی. که ما را کم‌تر از آن‌چه که هستیم -یا باید باشیم حتی- نمی‌خواهی. آن‌چه تو به ما دیکته می‌کنی، دقیقا همان املایی است که نباید غلط داشته باشد. که خودمان می‌توانیم بدون غلط بنویسیم؛ بدون هیچ اصلاحی، بدون هیچ پاک‌کن و خط‌زدنی. همیشه فکر می‌کنم اگر تو معلمی، دیگر چه باک از این‌که حتی بخواهیم خطایی را اعلام و جبران کنیم. دیگر چه باک از این‌که گاهی از آن آخرها دست‌مان را بالا ببریم و بگوییم نفهمیده‌ایم. ما، شاگردان تنبل کلاس‌های تو هستیم. ما را ببخش اگر گاهی غلط زیاد داریم، اگر گاهی به حرفت گوش نمی‌کنیم، اگر گاهی حواس‌مان به بیرون پنجره پرت می‌شود. ما را ببخش که تو هم معلم ما بودی، هم ناصر ما، هم مولای ما، و هم ولی‌نعمت ما. ما را ببخش که اگر تو نبخشی دیگر هیچ نداریم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

پنجم: یَا مَنْ لَا تَنْقَضِی عَجَائِبُ عَظَمَتِهِ

فَمَنْ تَابَ مِنْ بَعْدِ ظُلْمِهِ وَأَصْلَحَ فَإِنَّ اللَّهَ یَتُوبُ عَلَیْهِ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ

اما آن کس که پس از ستم کردن، توبه و جبران نماید خداوند توبه او را می‏پذیرد زیرا خداوند آمرزنده و مهربان است.

سوره‌ی مبارکه‌ی مائده- آیه‌ی ۳۹

یک وقت‌هایی فکر می‌کنم زمین به این کوچکی چقدر تاب آورده وقتی تو از آن بالا خودت را آن‌قدر کشاندی پایین تا همان لفظی که برای بنده‌ات به کار می‌بری، برای خودت هم به کار ببری؟ که بگویی بنده توبه کند، من هم. بعد برای خودت « إِنَّ» تاکید بیاوری که یعنی سنت داری در برخورد با بندگانت. که یعنی همان است که بود. که یعنی از زمان پیغامبرت تا حال، هیچ تغییری نکرده شرایط و همانی می‌ماند که بوده. و همانی خواهد شد که حالا هست. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم چقدر این‌طور امید بستن به لفظ‌های تو، آدم را امیدوار می‌کند به آینده‌ی فرزندانش. به این‌که نترسم از این‌که باقیات‌ الصالحات نداشته باشم. به این‌که نترسم از این‌که بچه‌هایم تو را نداشته باشند. آدم یک جا به خودش می‌آید؛ ها؟ همان یک‌جاست که تو برمی‌گردی و می‌بخشی‌اش؟ همان یک‌جاست که بچه‌ام امان می‌یابد در سایه‌ات؟ همان‌جاست دیگر که تو می‌خواهی از خودت باشد. همان‌جاست که ما می‌خواهیم از تو باشیم.

آمده‌ای کنارمان که با هم برویم. چقدر قرار است پشیمان شویم و دوباره ظلم کنیم و دوباره پشیمان شویم؟ ما، خودمان از خودمان خسته‌ایم. چطور تو از ما خسته نشده‌ای؟ چطور از این همه عهد بستن‌ها و چلّه گرفتن‌های الکی خسته نشده‌ای؟ چطور ما را رها نکرده‌ای به حال خودمان و می‌گذاری برایت بنویسیم، برایت بخوانیم، برایت حرف بزنیم و برایت اشک بریزیم؟ به خودت قسم من اگر با کسی حرف بزنم و او توجه نکند حرفم را نیمه رها می‌کنم. تو چطور این همه طاقت می‌آوری که ما حرف بزنیم با تو، حرف‌مان تمام نشده ظلم بعدی و ظلم بعدی و ظلم بعدی؟

ما از این همه که رفته و برگشته‌ایم خسته‌ایم. ما را نگاه‌مان دار جایی که تو می‌خواهی. جایی که صبر باشد، امان باشد و تو باشی. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

چهارم: اللَّهُمَّ وَ أَتْبَاعُ الرُّسُلِ وَ مُصَدِّقُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْأَرْضِ

قُلنا لاتَخَف.
گفتیم: نترس...
سوره‌ی مبارکه‌ی طه- آیه‌ی ۶۸
حوالی آبان بود. هوا سرد نشده بود آن‌قدر که بخواهم لباس گرم بپوشم. با همان مانتو سبزی رفتم که یقه و مچ آستین‌هاش قهوه‌ای بود. با شال سبزآبی روشن. نشستم روبه‌روی دکتر. برایم توضیح داد که آزمایش را برای چه انجام می‌دهد، آزمایش به چه دردی می‌خورد، به چه صورتی انجام می‌شود و دردها و مشکلات بعدی را برایم توضیح داد. آزمایش را انجام داد. برای این‌که حواسم را پرت کنم، یک سوال از او پرسیدم. با دست اشاره کرد که ساکت شوم. «صبر کن. هیچی نگو. من به یه چیزی مشکوکم این وسط.» دلم ریخت. درد آزمایش بیش‌تر شد. سرم درد گرفت. ضربان قلبم را تا صورتم حس می‌کردم. هیچ نگفتم. آزمایش تمام شد. هیچ نگفتم و از مطب آمدم بیرون. کسی خبر نداشت. تا خانه پیاده رفتم. ترسیده بودم. جمله‌هام مقطع بود وقتی توضیح می‌دادم چیزهایی که دکتر قبل از آزمایش و حین آزمایش گفته بود.
یک هفته بعد، وقتی جواب آزمایش را تلفنی گرفتم و گفتند «مورد مشکوکی بود که با بررسی بیش‌تر برطرف شد» به اندازه‌ی همان یک هفته که ترسیده بودم، گریه کردم. تلفن را که قطع کردم، دست‌هام می‌لرزید. یک چیزی در زندگی آن هقته بود که حتی بعد از این چند ماه نتوانسته‌ام بفهمم‌اش. نتوانسته‌ام توضیح بخواهم از خودم که «این همه شعار توکل و توسل، همه‌ش همین؟» نتوانستم به خودم توضیح بدهم که «همه‌ش همین.»
ما امتحان پس داده‌ایم. ما نشان‌ داده‌ایم که مرد آزمایش‌های تو نیستیم. ما می‌شنویم «اتفاق بد» نه «امتحان سخت». «بلا و مصیبت» می‌بینیم نه «آزمایش». ما امتحان پس داده‌ایم. ما مرد امتحان‌های تو نیستیم. اما تو ما را رد نکن. اما ما را از فهرست حذف نکن. بگذار بمانیم و خیال کنیم خوبیم. که خوب صبوری می‌کنیم. که خوب توکل می‌کنیم.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

سوم: اللَّهُمَّ وَ حَمَلَةُ عَرْشِکَ الَّذِینَ لَا یَفْتُرُونَ مِنْ تَسْبِیحِکَ

أَلَیْسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ
آیا صبح نزدیک نیست؟
سوره‌ی مبارکه‌ی هود- آیه‌ی ۸۱
از جنگ می‌ترسم. از بمب. از اسلحه. از کلاه نظامی. از دست‌های گره‌شده‌ی کودکان در هم که از ترس می‌لرزند. از اشک‌های مادرانی که آوارها را با دست‌هاشان پس می‌زنند که بچه‌شان را آن زیرها بیابند. از چروک‌های بیش‌تر صورت مردها. از اسلحه دست گرفتن پسرهای جوان. 
و از عربستان.
زمان، زمان آمدنت شده که حساب همه‌ی بارهایی که برای خاطر پول انسان‌ها را از لیست حقوق بشر حذف کرده‌ایم از دست‌مان در رفته. زمان، زمان آمدنت شده. رو کن به ما مسلمان‌ها که دنیا بفهمد دین ما، روی روشنی دارد که اصلا شبیه رویه‌ی تاریک عربستان نیست. زمان، زمان آمدنت شده. بیا که می‌خواهیم سرباز باشیم برای تو و از جنگ نترسیم. و از بمب. از اسلحه. از کلاه نظامی. و گل بگذاریم کف دست‌های گره‌شده‌ی کودکانی که از ترس می‌لرزند. که دستمال دست بگیریم و اشک از صورت همه‌ی مادرهایِ بچه از دست داده پاک کنیم.
زمان، زمان آمدنت شده. بیا. زمانه‌ی ما، زمانه‌ی سخت یتیمی بود. 
موافقین ۲ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

دوم: اَلحَمدُ للهِ الَّذی مَنَّ عَلَینا

إِنَّمَا مَثَلُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا کَمَاءٍ أَنْزَلْنَاهُ مِنَ السَّمَاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الْأَرْضِ مِمَّا یَأْکُلُ النَّاسُ وَالْأَنْعَامُ حَتَّى إِذَا أَخَذَتِ الْأَرْضُ زُخْرُفَهَا وَازَّیَّنَتْ وَظَنَّ أَهْلُهَا أَنَّهُمْ قَادِرُونَ عَلَیْهَا أَتَاهَا أَمْرُنَا لَیْلًا أَوْ نَهَارًا فَجَعَلْنَاهَا حَصِیدًا کَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ کَذَلِکَ نُفَصِّلُ الْآیَاتِ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ 

زندگی دنیا همانند آبی است که از آسمان نازل کرده‏ایم که بر اثر آن گیاهان گوناگون که مردم و چهار پایان از آن می‏خورند، می‏روید، تا زمانی که روی زمین زیبائی خود را (از آن) گرفته و تزیین می‏گردد و اهل آن مطمئن می‏شوند که می‏توانند از آن بهره مند گردند (ناگهان) فرمان ما شب هنگام یا در روز برای نابودی آن) فرا می‏رسد (سرما یا صاعقه‏ای را بر آن مسلط می‏سازیم) و آنچنان آنرا درو می‏کنیم که (گوئی) هرگز نبوده است اینچنین آیات خود را برای گروهی که تفکر می‏کنند شرح می‏دهیم.

سوره‌ی مبارکه‌ی یونس- آیه‌ی ۲۴

سالی که می‌خواستیم کربلا برویم، کاروان‌مان از مشهد حرکت می‌کرد. قبل از این‌که راهی فرودگاه شویم، برای زیارت رفتیم حرم. ساعت حوالی دو‌ونیم بود. حرم، خلوت بود. ناخوش حالی بودم که قرار بود مرا راهی کربلا کند و شرمنده‌اش. خادم آن‌جا، زن قدبلند روشن‌چهره‌ای بود که هنوز تک‌تک اجزاء صورتش به خاطرم مانده. وقتی کمکم کرد نزدیک ضریح بروم، وقتی به او گفتم هر بار که دستم را به ضریح‌های ارض مقدس خدا برسانم به یادش خواهم بود، دست راستش را روی صورتم کشید و اشک، دانه دانه از صورتش پایین ریخت. شبیه اشک‌هایی که وقتی از بابا خداحافظی کردم دیدم. شبیه اشک‌هایی که روی صورت زهرا غلتیده و پایین افتاده بود. زن، با همه‌ی بیگانگی‌اش، شبیه یکی از اعضای خانواده‌ام شده بود. شبیه مامان وقتی دل‌تنگ کربلا می‌شد و بی‌تاب بود. شبیه نجمه وقتی آرزو داشت یک بار هم که شده پا روی زمین آن‌جا بگذارد.

حالا که فاصله‌ی از تهران تا مشهد، از مشهد تا بغداد، از بغداد تا کربلا، از کربلا تا نجف آن‌قدر زیاد شده که گمان می‌کنم هیچ‌وقت نتوانم دوباره بوی خاک کربلا را استشمام کنم، آرامش نشستن روبه‌روی ایوان نجف را بچشم، انگشت‌هام را به پنجره‌های ضریح گره بزنم و به خادم‌ها، وقتی مرا بازرسی می‌کنند لبخند بزنم، می‌فهمم این آیه یعنی چه. انگار آن روزها، ابرها روی سر زندگی‌ام ایستاده بودند و آن‌قدر باریدند تا سبز شده بود و شبی، نیمه‌شبی رفته‌اند و انگار نیستند. انگار نبوده‌اند هیچ‌وقت.

تشنه‌ام؛ ترک‌ترک شده قلبم. چیزی نمانده که شوره‌زار شود و لم‌یزرع. به دادم برس.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

اول: اَلحمدُلِلهِ اَوَّلَ بِلا اَوَّلٍ قَبْلَهُ


قُل یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسرَفوا عَلى أَنفُسِهِم لا تَقنَطوا مِن رَحمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغفِرُ الذُّنوبَ جَمیعًا إِنَّهُ هُوَ الغَفورُ الرَّحیم.

(ای رسول رحمت) بدان بندگانم که (به عصیان) اسراف بر نفس خود کردند بگو: هرگز از رحمت (نامنتهای) خدا ناامید مباشید، البته خدا همه گناهان را (چون توبه کنید) خواهد بخشید، که او خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است.

سوره‌ی مبارکه‌ی زمر- آیه‌ی ۵۳


حوالی چهار- پنج‌سالگی بودم. یک سه‌چرخه‌ی قرمز داشتم که برای زهرا بود و من هم بی‌اندازه دوستش داشتم. بعدازظهرهای گرم تابستان‌های مشهد روشن‌ترین خاطراتم از همان سه‌چرخه‌ای بود که زین‌ و دسته‌هاش قرمز بود و صندلی‌اش پشتی هم داشت و می‌توانستم تکیه بدهم. خانه‌ی مشهد ما سه در داشت که یکی از آن‌ها در پارکینگ بود و از پارکینگ می‌رفتیم داخل خانه و دوتای دیگر در حیاط بود و به درخت‌های انجیر داخل حیاط باز می‌شد. بعد از ظهر‌ها، در پارکینگ را باز می‌کردم و انگار در خانه رو به بهشت باز می‌شد. کوچه‌ معمولا آن‌وقت روز خالی بود. به موازات خانه، در باغچه‌ی جلوی در خانه، بابا ده درخت کاشته بود و من اجازه داشتم تا آخر آن درخت‌ها بروم و برگردم. درخت‌ها را می‌شمردم، به شماره‌ی هشت که می‌رسیدم، سرعتم را کم می‌کردم، فرمان سه‌چرخه را به راست می‌پیچاندم و از آن طرف کوچه دوباره می‌رفتم. معمولا کسی جز ما بچه‌ها داخل کوچه نبود و  ما می‌شدیم راننده‌ها و پلیس‌های محله با دوچرخه‌ها و سه‌چرخه‌هایمان.

تابستان دومی بود که اجازه داشتم از سه‌چرخه‌ام استفاده کنم. همان تابستان، ملیحه‌ی دایی آمد خانه‌ی ما: با همان قد بلند و چشم‌هایی که وقتی می‌خندید شکل یک خط می‌شد و دیگر چیزی از سیاهی چشم‌هاش پیدا نبود. تقریبا هشت‌سالی با هم اختلاف سنی داشتیم. بعدازظهر، وقتی همه خوابیدند، وقتی رفتم در پارکینگ را باز کنم که با سه‌چرخه‌ام بروم داخل کوچه، ملیحه سه‌چرخه‌ام را خواست. سوار شد. زانوهاش با هر بار رکاب زدن تا شقیقه‌اش می‌رسید و چشم‌هاش پیدا نبود بس که می‌خندید. درخت‌ها را می‌شمردم و پشت سر ملیحه می‌دویدم که وقتی به ده رسید من بنشینم و برگردم. ملیحه، به درخت هفتم که رسید، سه‌چرخه‌ی قرمزم شکست. از محل اتصال دو چرخ عقب. من دیگر ندویدم دنبال ملیحه. ملیحه دیگر نخندید. از روی سه‌چرخه بلند شد، سه‌چرخه را دستش گرفت و همان‌طور که پاهاش را روی زمین می‌کشید به طرف پارکینگ برگشت. تمام آن صحنه‌ها را یادم است. با همه‌ی گرمایی که حس می‌کردم. با همه‌ی بهتی که داشتم. با همه‌ی اشکی که می‌ریختم وقتی برای مامان تعریف می‌کردم و با همه‌ی عصبانیتی که از ملیحه داشتم.

***

هر سال، اواخر شعبان که می‌شود، حس می‌کنم اول درخت هفتم ایستاده‌ام. همان‌جایی که صدای شکستن چیزی می‌آید که برای من نیست. هر سال، اوایل رمضان، سه‌چرخه‌ام را دستم می‌گیرم، همان‌طور که پاهایم را روی زمین می‌کشم برمی‌گردم سمت خانه‌. برگشتن از درخت هفتم و رسیدن به اولین آن‌ها، جز به امید بخشیدن‌ات نیست. جز به کرم خودت نیست. سنت هر ساله‌ام این است که جامه‌دریده و چرک‌آلوده محضرت می‌آیم. سنت هر ساله‌ات این است که پاکم می‌کنی و برم می‌گردانی. خودت را شکر که رمضان را برایمان گذاشتی.

موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده

صفر: پیش‌درآمد

یازده ماه از سال را کنار آیه‌ها ستاره می‌زنم یا آن‌ها را رنگی می‌کنم. یازده ماه از سال را ناب‌ترین روایت‌های زندگی خودم و دیگران را نگاه می‌دارم برای چنین روزهایی. من، با همین قد کوتاه فکرم که تا سقف خانه هم به زور می‌رسد حتی، با همین قد کوتاه آرزوهام که از طبقه‌ی پنجم ساختمان‌مان بالاتر نمی‌رود، می‌خواهم یک ماه مبارک را در سال بنویسم. این ماه، بهار من است. این ماه، بهار انگشت‌هایم است. من وقتی عید فطر می‌رسد انگشت‌هام سبز شده و جوانه داده. این یک ماه از سال را نویسندگی‌ام را نذر رحمت خدای کریم این ماه می‌کنم. این یک ماه از سال را، روایت‌های ساده‌ی زندگی‌ام را گره می‌زنم به آیه‌های روشن خدا. گره می‌زنم که اگر حتی یکی از میان این همه که نوشته‌ام درست جفت و جور شود به هم، که اگر کسی خواند و یاد من افتاد، که اگر نگاهی خواند و آینه آینه پایین ریخت، عاقبت به خیر شده‌ام.

این یک ماه، همین بهار، همین روزهای روشن آینده، زندگی‌ام را می‌سپارم به خودم، خودم را می‌سپارم به انگشت‌هام، انگشت‌هام را می‌سپارم به آیه‌های تو. آخر این ماه، جوانه می‌خواهند انگشت‌هام که سبز شوند.

موافقین ۱ مخالفین ۰
زینب ابراهیم زاده