إنَّ الإنسانَ خُلِقَ هَلوعاً
همانا انسان حریص و کمطاقت آفریده شده است.
سورهی مبارکهی معارج- آیهی ۱۹
پیش از واقعه:
داخل اتوبوس بودیم.خوابم برده بود. برای روضهها راهی کاشان شده بودیم و قرار بود چند روزی بمانیم. مامان را، همان روز، بعد از دو هفته حدود نیمساعت دیدم. دو هفتهای مشهد بود و مراقب بیبی. بابا هم همین ایام هر دو-سه روزی یکبار میرفت مشهد. ما مانده بودیم. از آخر تابستان تا آن روز که بیست و هفتم آذر بود، بیبی را ندیده بودم. ایام بیماریاش هم نشد بروم. شب بیست و هفتم داخل اتوبوس بودیم. عوارضی قم، از خواب بیدار شدم. سرم را بلند کردم. یک جمله گفتم: «علی، بیبی به ربیع نمیرسه.» علی خبر داشت انگاری. شبیه آدمهایی که بخواهند به آدم داغدیدهای دلداری بدهند، با من حرف زد.
اصل واقعه:
صبح جمعه، هنوز دور سفرهی صبحانه نشسته بودیم که تلفن مامان زنگ خورد. مامانِ من بود. فهمیدم. علی از اتاق بیرون آمد، رنگش پریده بود. سه بار پرسیدم «چیزی شده؟» جوابم را نداد. آخر سر، جواب خودم را با سوالم دادم: «علی بیبی طوریشون شده؟» لبهای علی لرزید. بیستوهشتم آذر بود. همانجا فاتحه خواندم. بیستوهشتم آذر بود. احساس غربت میکردم. بیستوهشتم آذر بود. هوا سرد بود.
شب واقعه:
بلیت گرفتیم برای مشهد. بیبی را همان روز دفن کرده بودند و به خاکسپاری نمیرسیدیم. زهرا تماس گرفت. لکنت داشت: «بیمارستانیم. حمزه و ثمانه. بله. بچهشون. بله. همین امروز صبح. اومدیم دیدن ثمانه. حالشون؟ خوبن. بله.» احساس غربت میکردم. آمدم بهم بریزم. کس دیگری به هم ریخت. جمع کردم خودم را. رفتم کسی را دلداری بدهم که دو داغ در یک روز ندیده بود و من باید آرام میبودم. سرم درد گرفته بود. بیستوهشتم آذر بود. بیستوهشتم آذر بود. وقتش شده بود بترسم. وقتش شده بود استخوانهام شروع کند به لرزیدن. بیستوهشتم آذر بود. چرا تمام نمیشد؟
یکسال و نیم بعد از واقعه:
هنوز وقتی به آن روز و آن حجم اتفاق در آن روز و روزهای بعدش فکر میکنم، حالم بد میشود. هنوز وقتی به آن شب و روزهایی که اصلا جای من آنجا نبود فکر میکنم حالم بد میشود. هنوز وقتی فکر میکنم که آن روز قرار بود طلب مغفرت کنیم برای بیبی و من فامیلی بیبی را به مامان نگفتم، حالم بد میشود. من، حال بد آن روزها را تا مدتها با خودم میکشیدم وقتی میدانستم بابا ناخوش است. بابا گریه کرده. بابا ناآرام بوده. بابا تا هفتم بیبی اندوه روی صورتش خط انداخته بوده. من، بار این اندوه را با خودم میکشم وقتی یاد حرف بابا میافتم که میگفت «از مرگ مادرم حفرهای در دلم مانده». من دستخط اندوهم روی زندگی وقتی میگفت «تا روزها احساس میکردم زندگیام داره از دستم درمیره بعد از مرگ مادرم.»
تو، وقتی ما را میآفریدی، میدانستی متصف به صفت کمطاقتی هستیم. میدانستی که وقتی شری به ما میرسد، جزع و فزع میکنیم. تو میدانستی. ما را ببخش برای این بیصبریها. برای این ناشکریها. برای این اندوههای گاه و بیگاه که رهایمان نمیکند. ما را ببخش اگر گاهی رنگ و بوی ناشکری به خودش میگیرد.