امیررضا، امروز بالاخره توانستم دربارهی تو رویاپردازی کنم. قبل از خواب، وقتی داشتم ذهنام را خالی میکردم تا خوابم ببرد، توانستم پشت پردهای از اشک، فولفوکوس صورتات را ببینم. بابا داشت در گوشات اذان میخواند و تو هم خیره شده بودی به جایی؛ حوالی آسمان گمانم.
سریع چادر رنگی را دور سرم پیچیدم که قبل از رکوع به بابا برسم. ایستادم. دستهام را برای تکبیر بالا بردم: «سه رکعت نماز مغرب میخوانم به جماعتِ...» ماندم. این مرد برای من همیشه "بابا" بوده نه آقای ابراهیمزاده. نه امامِ جماعت. نه کارمند یک ارگان دولتی. نه کسی که جانش را پای عقیدهاش گذاشت تا بشود رزمنده. نه مردی که بزرگترین ترساش این است که روزی بیاید و گناه کند و توبه نکرده صبح فردا برسد. مردی که جلوی من ایستاده بود و داشت با صوت خوش نمازش را میخواند، مردی بود که برای یک «زینب» همیشه بابا بوده و نه هیچ چیز دیگری. ماندم چه بگویم که خودم سیخ نشوم ونمازم کباب. بابا سورهی توحید را شروع کرده بود. دستم را بالا بردم: «سه رکعت نماز مغرب میخوانم به امامت بابا. قربه الی الله. الله اکبر». انگار یکباره همهی پازل درست چیده شد. رابطهی بین من و بابا و خدایی که ناظر هر دوی ما بود، درست شده بود. دلم آرام شده بود و تپش قلبم آرام گرفته بود. چشم به هم زدم، به قنوت رسیدیم. بغض داشت بیچارهام میکرد. دنبال یک دعا میگشتم که زمان را در همان لحظه که بابا دستش بالا بود و جلوی من ایستاده بود، متوقف کند. دنبال یک دعا بودم که بابا بماند کنارم. همانجا. با همان فاصله. همانطور که پشتاش به من بود. دنبال یک دعا میگشتم که همه چیز را فریز کند تا در همان حالت بماند.
دستهام را برای قنوت بالا بالا بردم: ربِّ لاتَذَرنی فَرداً... آرام شدم. آرام شدیم. نفسهام را محکم بیرون دادم. دلم محکم سر جایاش ایستاده بود.
بچّهتر که بودم عادت داشتم سرم را بگذارم روی اشیا و به صدایشان گوش کنم. این عادتم هم از شرجیِ کنار دریای خزر شروع شد. همان دمِ ظهری که حسین، از پلههای اسکلهی کنار دریا بالا آمد و گوشماهیای دستم داد و گفت «گوش کن! ببین چی میشنوی». گوشماهی را چسباندم به گوشهام و هیچ صدایی نشنیدم؛ هیچ صدایی. حتّی صدای خزیدن یک کرم در آن یا بال زدن یک پشه که آنجا مانده باشد. امّا سفت در دستهای عرقکردهی کوچکم نگهاش داشتم که از دستم در نرود. که شب، وقتی برگشتیم ویلا، وقت روی تخت دراز کشیدم و همه خواب بودند، ببینم گوشماهی به حرف میآید یا نه. یادم نیست آخرش گوشماهی با من حرف زد یا نه؛ یادم نیست اصلا آن شب توانستم بیدار بمانم که به صدای گوشماهی گوش کنم یا نه؛ یادم نیست حتّی گوشماهی را اصلاً فردا صبح داخل دستهام نگه داشته بودم یا نه؛ یا اگر صبح بیدار شدم، دنبال حجم شکنندهای زیر دست و پای بقیه بودهام یا نه. نمیدانم حتّی که حسین گوشماهی را گذاشت کف دستم که اذیّتم کند، یا از سر محبّت این کار را کرده بود.
امّا، امّا، امّا میدانم که بعد از آن عادت کردم سرم را بگذارم روی اشیا و صداهایشان را گوش کنم. خوب یادم هست که وقت خداحافظی از خانهی مشهد، وقتی دستم را روی دیوارهای دورتادور خانه کشیدم، گوشم را به دیوار کمدی چسباندم که وقتی میترسیدم آنجا قایم میشدم؛ وقتی خانه پُر بود، آنجا تنها میشدم؛ وقتی غمگین بودم، آنجا آب میشدم. دیوار کمد، آن روز، صدای چکچکِ ناخنهایی را میداد که به هم میخوردند تا حرف نزنند. صدای بغضی که آنقدر بزرگ است که وقتِ قورت دادن آبِ دهان، صدا ایجاد میکند. کمد، حرف نزد آن روز با من. سالهای بعد هم. حتّی سالی که میفروختیماش هم حرفی نزد زبانبسته.
خوب یادم مانده که وقتی میزم را خریدم، وقتی اوّلین بار در اتاق مشترکمان باهاش تنها شدم، سرم را روی میز گذاشتم. میز صدای گنجشک میداد و من ترسیدم از بیخانمان کردن چند گنجشک زبانبسته. خوب یادم هست که هر وقت روی پای بابا مینشستم، سرم را روی شانهی چپاش میگذاشتم و تالاپ تالاپ قلباش را زینب زینب میشنیدم. خوب یادم هست که دستهای مامان را نزدیک گوشم میبردم و چقدر صداهای ناب در همان پنج انگشت بود. چقدر صدای آرزوهای فروخورده، چقدر صدای اندوههای در درون مانده و چقدر صدای دلتنگیهای به زبان نیامده میداد. یادم هست، آن شب، از هجوم گریه خوابم برد. از قطرههای اشکی که راه به پشت گردنم باز کرده بود و حس یک مسابقهدهندهی بوکس را داشتم که از عرقهای جمعشدهی پشت گردناش بدش میآید ولی شدّت جراحات، توان حمّام رفتن را از او گرفته.
عادت کردهام. به شنیدن صداها. این روزها، باید سرم را روی زمین بگذارم؛ زمینی که اسیر صدای مترو و لاستیکهای فرسودهی ماشینها نشده باشد و خوب گوش کنم به جنب و جوش پیازهای لالههای در خاک؛ به امید گیاههای به خواب رفته. باید سرم را بچسبانم به درخت وبه صدای خون در آوندهای درختها گوش کنم. باید، صدای بهار را گوش کنم. کاش، وقتی رسید، بیاید و گوشهاش را به دهانم بچسباند و مرا بشنود و آرام -جوری که فقط خودم بشنوم- بگوید: «خوبه؛ این یه ساله خوب قد کشیدی.»
سارا را آن موقعها برای خودم ساختم. همان روزهای عجیب سالهای راهنمایی که از دوستیهام میترسیدم. شروع بدی برای دوران بلوغ داشتم و سهتا از دوستهایم را در دو سال تحصیلی از دست دادم: مهسا، آرزو و مریم. دوستیها سخت شده بود و کمتر میتوانستم با دیگران ارتباط برقرار کنم. گم شده بودم بین آن همه مرگ و میری که از قضا دور من حلقه زده بود و مدام حلقه را تنگتر میکرد. مرگ عمو، شبیه ضربهی آخر چوب بیسبال به توپی بود که قرار بود به صورت مدافع بخورد. و خورد. یکباره، کنترل همهچیز را از دست دادم و مرگ عمو سیلی محکمی به صورتم زد.
آن سفر، اولین و آخرین باری بود که بیبلیت به سمت مشهد حرکت میکردیم. ۲۴ خرداد ۸۵ بود. حمزه بلیت اتوبوس گیر آورده و رفته بود، بابا هم هواپیما. من ماندم و زهرا و مامان. چه شب طولانیای بود. ساعت ۵ که سوار قطار شدیم، با دو دانشجوی کرهای افتاده بودیم داخل یک کوپه و قطار هم یک جای خالی نداشت که بتوانیم جابهجا شویم. یک نفرمان اضافه بود. من بودم. مامان روی یک تخت و زهرا هم روی یک تخت دیگر خوابیده بودند. من، سرم را گذاشته بودم روی تخت مامان و پاهایم روی تخت زهرا. چه شب طولانیای بود. به پهلو خوابیده بودم و کمرم را جابهجا میکردم که درد نگیرد. سارا همان شب خلق شد. در آن تنهایی طولانی. در آن شببیداری. در آن شبی که انگار صبح نمیشد و در آن قطاری که انگار هیچوقت نمیرسید. سارا از راه رسید که جای سیلی محکمی که مرگ عمو به من زده بود را پر کند. و بیشتر تنهاییهایی که یک دختر تهتغاریِ در سن بلوغ دارد را پر کرد. بیشتر اندوهها را آرام کرد و توانستم بشوم آن دختر محکمی که همه دوست داشتند باشم. سارا، شبها، کنارم میخوابید و میگذاشت تا وقتی خواب حرفهام را نخورده، با او حرف بزنم. از معلم تاریخ مدرسهمان که ازش میترسیدم، تا دلتنگی برای بابا آن یک ماهی که نبود. از حس غربتی که یک وقتهایی غروب پنجشنبه سراغم میآمد تا حس غروبی که گاهی در خودم احساس میکردم. سارا، موهبتی بود برای منِ آن روزها و حتی حالا.
امروز، وقتی برمیگشتم خانه، وقتی خیالهای الکی به سرم زد و دستم را گرفتم به درخت و چنگ زدم، وقتی اشک داخل چشمهام جمع شد و نمیدانستم چه کنم، سارا رسید. آرام گفت: «زینب هنوز چیزی نشده. خب؟ آروم باش. این پیچم به موقعاش میاد و میگذره». حرفاش را قبول نداشتم. اما آرامام کرد. شبیه مورفینی که درد را از بین نمیبرد؛ فقط آراماش میکند و کرخت. سارا همیشه آرامام میکرده اما خوب نه.
خدا را شکر که اگر دردی طولانیتر شد که آرامشدن در کارش نبود، کسی را دارم که دردم را خوب کند. خدا را شکر که دیگر محتاج خیال نیستم تا آرام شوم.
صبح با گریه از خواب بیدار شدم و از صبح، هر بار نفس میکشم، گلویم میسوزد. تمام سکانس آخر فیلم را خودم را به جلوی صندلی کشاندم و اشک ریختم.
.
.
.
کی تمام میشوند این کابوسها؛ شازده؟
مهسا، دوم دبیرستان که تازه رفته بودم مدرسهی جدید، تجربی میخواند. همسن خودم بود و از دور میشناختماش. ویلن میزد و گاهگاهی با هم از تجربهی نواختن موسیقی حرف میزدیم که من رهایش کردم و او تازه داشت شروع میکرد. که من از برگشتن به نواختن موسیقی بیزار بودم و او آرزو داشت که یک روزی بتواند دانشگاهِ موسیقی تحصیل کند و به بچهها ویلن تدریس کند. من و مهسا، زمین تا آسمان فرق داشتیم. از آرزوها و ایدههایمان در مورد زندگی تا عقایدمان. همان روزهای دوم دبیرستان بود که خبر دادند مادرش از دنیا رفت. سالها سرطان داشت و بعد هم یک روز دیگر از خواب بیدار نشد. مهسا را، از مدرسه با خدمتکار مدرسهمان فرستادند خانهشان تا برود و به عزاداریهایش برسد. تا یک هفته هم اجازه داشت مدرسه نیاید. روزی هم که میخواست مدرسه بیاید، یکی از بچهها با پدرش رفته بود که او را تا مدرسه همراهی کند.
میدانید چه میخواهم بگویم؟ آدم وقتی مادر ندارد غریبترین آدم دنیاست. بعد، فکر کنید آدم از کودکیِ کودکی مادرش را از دست بدهد. بعد فکر کنید که امام باشد. امام کاملترین شخص زمانهی خودش است. این کامل بودن یعنی همهچیز. یعنی عواطف در کاملترین سطح ممکن قرار دارد. بعد، فکر کنید امامی، مادرِ خود را که فرزند پیغمبر خداست، در کودکی از دست بدهد. بعد فکر کنید صحنههایی که منجر به شهادت مادرش شده را ببیند. بعد مدام اشک بریزید. بعد، مدام، اشک بریزید...
پینوشت: امشب، مناجات حضرت امیر (ع) در مسجد کوفه را بخوانید. هیچکجا وارد نشده. ولی کمکتان میکند که تصور کنید آن شبها در دل چاه چه میگذشته... .
مشهد بودیم هنوز که آقایی میآمد، مینشست روی صندلی پشت شیشههای مشجر و سوال میپرسید، حرف میزد، روضه میخواند و سرآخر، وقتی مامان کنار لیوانهای شربت آلبالو و چای برایاش داخل پاکت پول روضهاش را میگذاشت، پول را از داخل پاکت خالی میکرد و میرفت. خانهی مشهد زمین بود که خانه شد و برای همین بیش از این خانههای نقلی که از وقتی آمدهایم تهران به آنها عادت کردهایم بزرگ بود. یک خانهی بزرگ که دورتادور آن زنهای چادرمشکی مینشستند و حتی مامان هم با مهمانها یکی میشد آن موقع. وقت روضهها نمیدانم کجا میرفت که نه در آشپزخانه میشد پیدایش کرد و نه در بین زنهایی که گاهگاهی جیغ میزدند و گاهگاهی با دست راستشان محکم روی پایشان میکوبیدند و گاهگاهی هم آرام ناله میکردند. نمیدانم مامان کجا بود که وقتی روضه تمام میشد، میدیدیماش با صورت و چشمهای سرخ؛ با دست راستی که رویاش را میگرفت و دست چپی که بشقاب لیوانها را داشت. فقط وسط آنهمه آدم من بودم با بلیز و شلوار مشکی که سبک و بیهیچ قید و بندی؛ بیهیچ باید و نبایدی پرواز میکردم وسط مجلس و کسی چیزی نمیگفت. یک بار، وقتی آقا داشت روضه میخواند ایستادم روبهروش و به لبهاش که از هم باز میشدند و یک بار فریاد از آنها خارج میشدند و یک بار آهسته -انگار که در گوشم بخواهد زمزمه کند- حرف میزد، خیره شدم. وقتی مرد داد زد، صدای هقهق خفهی یک زن از راهرو پایین شنیده شد و تازه فهمیدم وقتی مامان نیست، زیر پلههای زیرزمین قایم شده، چادرش را روی صورتش کشیده، دستش را جلوی دهانش گذاشته و دارد زارزار گریه میکند. تازه فهمیدم آن زنی که برای ما آنقدر محکم بود که گاهی مرا میترساند، چقدر خوب میتوانست یک گوشه، آنقدر در تاریکی فرو برود که هیچ نوری، از تکههای شکستهشدهی وجودش رد نشود و رنگینکمان نشود. درست نمیدانم آن روز، وقتی مرد روضه را میخواند چه شد که از فردا، زیر پردهی سفید اتاقی نشستم که معمولا هیچکس داخل آن نمیرفت و شده بود اتاق مخصوص من وقت روضهها. فکر کنم، آنجا و آن روز و آن صدای مامان و یواشکی نگاهکردناش بود که بزرگم کرد. که نگذاشت دیگر به دوران کودکی برگردم. همیشه بزرگ ماندم که مامان را یادم نرود چقدر در آن نقطهی محقر از آن خانه، بزرگ بود.
نمیدانم آن روزها، چندروز روضه میگرفتیم و چه دههای از سال بود. چه کسانی میآمدند و چند تا از دوستهایم را در آن روضهها پیدا کرده بودم. اما امشب، وقتی صدای آقای مداح داخل خانه میپیچید، وقتی «آی مادر! آی مادر!» میگفت، شروع کردم به لرزیدن. پتو را دور خودم پیچیدم و خوب که تاریک شدم، یادم افتاد چقدر وقت بود که صدای روضه را از این چهاردیواریهایی که قفس زندگیهامان شده نشنیدهام. من، امشب، وقتی روی تخت خوابیده بودم و امیدوار بودم خوابم ببرد، از دلم گذشت که اگر سالی که مرگم مقدر بود، در این دهه بمیرم که به اسم اوست، اگر در این دهه سرم را بگذارم روی دامن علی و بمیرم، عاقبت به خیر مردهام.
و به همین امیدوارم که به این از دل گذشتنها حواساش هست.
از مدرسه آمدم. وارد خانه که شدم، همانطور که کیفم موقع برداشتن کفشهام از روی زمین سر خورده بود روی ساعد دستم و داشتم تلاش میکردم که کیف و چادر و کفش و کیسهی غذایم را با هم نگه دارم، چشمام خورد به مامان. روبهروی در ورودی آپارتمان، خودش را لای پتوی گلبافت دونفره پیچانده بود. لباش سفید بود و میلرزید. چشمهاش دو-دو میزد. رنگاش زرد شده بود. به مامان نگاه کردم و بعد به زهرا که روبهروی مامان نشسته بود و داشت بهش قرص میداد. سلام کردم و پرسیدم «چه شده؟» که جواب گرفتم: «چیزی نیست. یخورده حالت سرماخوردگی دارن مامان.» همین. من هم لباسهام را عوض کردم و خوابیدم. عصر که از خواب بیدار شدم، حوالی غروب بود. آسمان قرمز بود و از بین پردههای سفید اتاق زنگش پخش میشد روی زمین. لبهام خشک شده بود از خوابی که دیده بودم. بلند شدم. خانه خالی بود. بابا را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. زهرا را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. مامان را صدا زدم؛ جوابی نشنیدم. پشت زانوهام سست شد و میلرزید. تلفن مامان را گرفتم، خانه جا گذاشته بود. یک ساعتی را داخل خانه راه میرفتم که زهرا و مامان و دایی با هم آمدند. فکر میکردم رفتهاند خانهی دایی و عصبانی بودم که چرا مرا بیدار نکردند. رنگ مامان را که دیدم، با خودم فکر کردم «نه! ماجرا یه چیز دیگهس!» و همین. بعد فهمیدم مامان، ریهاش عفونت کرده بوده و حالش به هم خورده و اورژانس آمده و بردهاندش و نوار قلب گرفتهاند و دایی رفته و زهرا و مامان را آورده خانه. و من خواب بودم. وقتی آمدند، زهرا با من سرسنگین بود و ناراحت که «تو که میدونی مامان وقتی میگن حالشون بده یعنی واقعا حالشون بده. چرا حال مامان رو دیدی، رفتی خوابیدی؟ من جونم بالا اومد تا اورژانس اومد و به دایی و بابا خبر دادم.» اما مامان نه. حتی عذرخواهی که کردم، مامان دعوام کرد که «نه مادر. این چه حرفیه؟ اتفاقه دیگه. پیش میاد. تو که نمیدونستی اینجوری میشه.»
دیروز، وقتی از صبح ضربان قلبم بالا بود و حوالی غروب کارم به درمانگاه کشید، وقتی داشتند نوار قلب از من میگرفتند، وقتی دنبال نبضام میگشتم و آنقدر فشارم پایین بود که انگشتهام حساش نمیکرد، با خودم فکر کردم چه لحظههایی بوده که خدا به من رحم کرده و هیچ نفهمیدم. چه نعمتی بود آنروز که مامان حالاش به هم خورد و کارش به بیمارستان کشید و برگشت خانه. که اگر ماجرا طور دیگری بود، کی میتوانستم خودم را ببخشم که «تعمدی نبوده» یا هر چیز دیگری؟ گاهی، تیر و ترکش یک بیتوجهی درست از کنار گوشمان میگذرد و ما حتی نمیفهمیماش. حتی حساش نمیکنیم که بخواهیم برایاش خدا را شکر کنیم. حالا که دلتنگ مامان هستم با خودم فکر میکنم چقدر خوب است که این واژه هنوز برایم مابهازاء حسی دارد و تبدیل به یک مفهوم و یک حسرت نشده.